جیمز پرسید:
پس من کی بزرگ میشم؟
بابا میگه:
من نمیدونم!
مامان میگه:
خیلی زود!
مامانبزرگ میگه:
هر وقت که آماده بودی!
مامانبزرگ جیمز رو برد به به مزرعه و گفت:
بیا چند تا بذر گیاه بکاریم!
توی یک قسمت زمین ذرت میکاریم! توی یک قسمت دیگه، طالبی!
جیمز پرسید:
پس اونا دونههای چی هستن؟
مادربزرگ گفت:
دونههای گیاه بامبو!
اونا دانهها رو کاشتن و برگشتن به خونه!
بعد از مدتی، جیمز با مامانبزرگ به مزرعه برگشت! اون به مامانبزرگ گفت:
طالبیها و ذرتها بزرگ شدن!
مامانبزرگ گفت:
بله!
جیمز پرسید:
پس بامبوها کی بزرگ میسن!
مادربزرگ جواب داد:
اونا هر وقت که آماده باشن، بزرگ میشن!
جیمز گفت:
مثل من و برادرام! اونا همیشه تند تند بزرگ میشن اما من نه!
مادربزرگ گفت:
هر کسی به وقت خودش بزرگ میشه!
یه مدت گذشت! جیمز کمی قد کشید و هم قد برادراش شد!
و دوباره با مامانبزرگ به مزرعه برگشت!
واااای! بامبوها بزرگ شده بودن!
مامانبزرگ گفت:
بامبوها خیلی خوب رشد کردن!
و بعد به عکس جیمز و برادراش نگاه کرد و گفت:
درست مثل خودت پسرم!
داستان قشنگیه.دخترم این داستان رو خیلی دوست داره،تا حالا چند باره که واسش میخونمش 💜
عالی بود
من شبها برای بچه هام از موشیما قصه میخونم ولی قصه ها تموم شده و تکراری که میخونم بچه ها قصه رو از بر شدن و ته داستان رو میدونن….
ولی واقعا از تیم بزرگ موشیما متشکرم که این همه قصه رو جمع آوری کردن …
من۷ سالمه هرشب قصه های شما را می خوانم خیلی قشنگ بود🥰🥰🥰🥰😇😇😇💝💖💗💞💓💕💛🧡❤💚💙💜🤎
👌👌👌