در یک جنگل بارانی کنار یک رودخانهی پهناور، درخت انجیر بزرگی روییده بود! این درخت حسابی قدیمی بود و خونهی حیوانات زیادی بود!
هشدار موشیما: این داستان حاوی نکات آموزشی راجع به چرخهی زندگی و هرم غذایی در طبیعت است. اگر احساس میکنید که فرزند شما آمادگی رویارویی با این مفاهیم را ندارد، خواندن این داستان را ادامه ندهید و داستان دیگری انتخاب کنید.
هنریتا، مرغ ماهیخوار، یک لونهی دنج زیبا روی شاخههای درخت داشت! کارل که یک خرچنگ بود، توی ریشههای درخت که به داخل رودخونه راه داشتن زندگی میکرد. سم، مار سبز زیبا، توی حفرهای زیر تنهی تنومند درخت زندگی میکرد.
و مارتی، خدنگ جنگلی هم در همون نزدیکی درخت لونه داشت.
شاید شما ندونید که خدنگ چیه! خب من باید بگم که خدنگ، یک جانور گوشتخواره که روی زمین زندگی میکنه و ظاهرش خیلی شبیه راسو هستش!
خونهی مارتی دقیقا توی درخت انجیر نبود، ولی خیلی خیلی به اون نزدیک بود. توی روزهای خیلی گرم، اونا میتونستن زیر سایهی خنک درخت بشینن.
توی روزهای خیلی بارونی، اونا زیر درخت پناه میگرفتن تا خیس و مریض نشن.
ولی بچهها، شما باید اینو بدونید که همهی حیوانات جنگل با هم دوست نیستن! بعضی از اونا برای زنده موندنن باید بقیهی حیوانات رو شکار بکنن و بخورن.
برای این که بهتر متوجه بشید، این شکل بهتون نشون میده که هنریتا، کارل، سم و مارتی چطوری زندگی میکنن. هنریتا باید خرچنگ بخوره! سم باید تخم مرغهای دریایی رو بخوره! و در نهایت مارتی برای غذا، مارها رو میخوره!
هنریتا، مرغ دریایی، لونهاش رو کنار رودخونه ساخته تا به غذایی که باید بخوره نزدیک باشه. هنریتا به جز خرچنگ، ماهی، حلزون و قورباغه هم میخوره!
لونهی هنریتا خیلی قشنگ و دنجه!
کارل خرچنگ، توی ریشههای درخت زندگی میکنه که کنار رودخونه هستن! کارل بیشتر وقتا غذاش رو از بین باقیموندهی غذای بقیهی حیوانات پیدا میکنه! از این غذاها کنار خونهی کارل خیلی پیدا میشه!
خونهی کارل جوری ساخته شده که به اون کمک میکنه از خودش در برابر حیواناتی که میخوان شکارش کنن مراقبت کنه!
سم، مار سبز، خونهاش رو توی تنهی درخت ساخته تا به چیزهایی که دوست داره بخوره، نزدیک باشه! سم از همه بیشتر، از تخم پرندگان خوشش میاد! اما اگر غذای دیگهای هم پیدا بکنه حتما اونو میخوره!
البته اون زیاد خرچنگ دوست نداره! آخه جویدن و قورت دادن خرچنگ برای سم خیلی خیلی سخته!
خب همونطور که قبلا گفتم، غذای مورد علاقهی مارتی، ماره! مارتی هر نوع ماری با هر اندازهای رو دوست داره! اون شکارچی خیلی ماهریه و مارها رو شکار میکنه! البته بچهها! مارتی یک حیوون گوشتخواره و اگر ماری پیدا نکنه میتونه ماهی یا گوشت پرنده هم بخوره!
یک روز آفتابی، هنریتا داشت اطراف لونهاش پرواز میکرد و دنبال غذا میگشت. وقتی به لونه برگشت، متوجه شد که دو تا از تخمهاش نیستن.
هنریتا حسابی ناراحت شد! حتما یک حیوون دیگه به لونهاش اومده بود و دو تا از تخمهای ارزشمندش رو خورده بود!
هنریتا سریع روی زمین رفت تا بقیهی پرندهها متوجه نشن که اون داره گریه میکنه! هنریتا، مارتی رو دید و گفت:
مارتی! به نظرم سم توی لونهی من خزیده و دو تا از تخمهای من رو خورده!
سم گفت:
ای بابا!! حتما خیلی ناراحت شدی!!
هنریتا پرسید:
حالا من باید چی کار کنم؟
مارتی میدونست که هنریتا و بقیهی مرغها ماهیخوار خیلی خرچنگ دوست دارن! مارتی به این فکر کرد که اگر یک غذای خوب برای هنریتا پیدا بکنه، اون حتما خوشحال میشه!
تازه! مارتی خودش هم بدش نمیومد یک غذای حسابی بخوره! برای همین به هنریتا گفت:
پس تو دلت میخواد که از شر این مار خلاص بشی؟!
هنریتا گفت:
آره! من آرزو میکنم که یک نفر بخورتش!
مارتی گفت:
هنریتا! من میتونم بهت کمک کنم! تو و بقیهی مرغهای ماهیخوار باید چند تا خرچنگ و ماهی شکار کنید و اون ها رو از دم خونهی سم تا خونهی من بچینید! اون اونقدر مشغول خوردن غذاها میشه که یادش میره داره به خونهی من نزدیک میشه! اینطوری من میتونم بخورمش و تو هم از شر اون خلاص میشی و دیگه تخمهای تو رو نمیخوره!
هنریتا چند دقیقه فکر کرد و بعد لبخند زد! اون پرواز کرد تا به بقیهی مرغهای ماهیخوار خبر بده!
خیلی زود، مرغهای ماهیخوار، تموم ماهیها و خرچنگهای رودخونه رو شکار کردن! حتی کارل رو! مرغهای ماهیخوار، تموم غذاها رو از در خونهی سم تا در خونهی مارتی چیدن!
بعد از اون، مرغهای ماهیخوار به لونشون برگشتن تا تماشا کنن!
وقتی که سم از توی لونهاش بیرون خزید، از دیدن اون همه غذا که جلوی خونش ریخته بود، هیجان زده شد. اون شروع کرد به خوردن و با خودش فکر کرد:
به به! عجب غذای خوشمزهای!!
سم اینقدر مشغول خوردن بود که خیلی زود به خونهی مارتی رسید! سم دهنش رو باز کرد که آخرین تکهی غذا رو بخوره که ناگهان مارتی از پشت بوتهها بیرون پرید!
نیازی نیست که من براتون توضیح بدم که چی شد! چون شما خودتون خیلی خوب میدونید! ولی اگه نمیدونید، باید بگم که در نهایت مارتی حسابی سیر شده بود و به خونه برگشت.
هنریتا به بقیهی دوستاش گفت:
بچهها!! اون جا رو دیدید؟؟ الان دیگه کسی تخمهای ما رو نمیخوره!
روزها گذشت! مارتی دیگه هیچ غذایی برای خوردن پیدا نمیکرد! هیچ ماری دیگه اون دور و برها نبود! مارهای دیگه دیده بودن که مارتی چطوری به سم کلک زده بود! برای همین از اون جا رفته بودن تا خونهی امنتری پیدا بکنن!
مارتی به رودخونه نگاه کرد و فهمید که مرغهای ماهیخوار هرچی ماهی و خرچنگ توی رودخونه بوده رو برای فریب دادن سم شکار کردن! دیگه چیزی توی رودخونه باقی نمونده بود!
مارتی به هنریتا نگاه کرد!
بقیهی مرغهای ماهیخوار، مارتی رو دیدن که داره از درخت میاد بالا! ولی خیلی دیر شده بود و اونا نتونستن به هنریتا هشدار بدن! تنها کاری که اونا تونستن بکنن این بود که فرار بکنن و مثل مارها، دنبال یک خونهی امن دیگه بگردن!
حالا دیگه مارتی تنهای تنها بود! دیگه هیچ غذایی توی اون منطقه باقی نمونده بود! مارتی دیگه هیج دلیلی نداشت که اون جا بمونه! اون باید درخت انجیر و سایهی خنکش رو ترک میکرد!
درخت انجیر حالا خونهی هیچ حیوونی نیست! ولی چرخهی زندگی هنوز توی جنگل بارانی ادامه داره! خیلی زود دوباره حیوانات دیگهای به درخت انجیر میان و خونشون رو اون جا میسازن!
من از این داستان خوشم نیومد چون همدیگرو خوردن.
خیلی زیبا بود،ممنون از داستان زیباتون