در دورترین نقطهی قطب شمال، جایی که برفها مثل شکر میدرخشند و هوا همیشه بوی پشمک میدهد، کارگاه بابانوئل غرق در شادی و تکاپو بود. «بیکر پات»، پیرمرد مهربانی که کلاه سرخی به سر داشت، توی آشپزخانه مشغول بود. او مسئول پختن خوشمزهترین شیرینیهای دنیا برای الفها و گوزنها بود.
بیکر پات همانطور که با قاشق چوبیاش توی کاسه میچرخاند، زیر لب آواز میخواند. تقتق! قاشق را به لبهی کاسه زد و با خودش گفت: «امسال باید یه میانوعدهی خیلی خاص درست کنم! بابانوئل و گوزنها کلی کار دارن و نباید زود خسته بشن.»

او دنبال شکر قهوهای میگشت اما چون عینکش را روی میز جا گذاشته بود، چشمهایش خوب نمیدید. دستش را دراز کرد و اشتباهی یک کیسهی درخشان را برداشت که رویش با خط ریز نوشته شده بود: «گردِ ستارههای دنبالهدار».

بیکر پات با لبخند گفت: «اوه، حتماً این پودر جادویی به اونا سرعت جت میده!» و تمام کیسه را توی خمیر کوکی ریخت. ناگهان خمیر شروع کرد به درخشیدن و صدای عجیبی مثل «هیسسسس» از آن بلند شد.
یک ساعت بعد، بوی دارچین و زنجبیل تمام کارگاه را پر کرد. بابانوئل و ۹ گوزنش، هر کدام یک کوکی داغ و ترد خوردند. اما هنوز آخرین تکهی شیرینی را قورت نداده بودند که اتفاق عجیبی افتاد. «ووووش!»
پاهای رودولف، گوزن پیشرو، ناگهان از زمین کنده شد. بابانوئل که از تعجب چشمانش گرد شده بود، فریاد زد: «اوه عزیزم! چه اتفاقی داره میافته؟»

بیکر پات با دهان باز دید که بابانوئل مثل یک بادکنک بزرگ هلیومی به سقف چسبیده است! گوزنها هم میان زمین و آسمان معلق بودند و پاهایشان به هم گره خورده بود. بابانوئل در حالی که سعی میکرد خودش را کنترل کند، خندید و گفت: «بیکر پات! فکر کنم با اون کوکیها جاذبه رو از کار انداختی!»
کمی آنطرفتر در شهر، مایا در اتاق خوابش در طبقهی دوم، پیژامهی خوشگلش را پوشیده بود. او عاشق ستارهها و کتابهای علمی بود. مایا داشت آماده میشد که بخوابد که ناگهان صدای عجیبی شنید: «تق… تق… تق.» انگار کسی داشت به شیشهی پنجره ضربه میزد.
مایا پرده را کنار زد و از چیزی که میدید، نزدیک بود از حال برود! او آرام زیر لب گفت: «مامان! بابا! نه… اونا خوابن، باور نمیکنن چی دارم میبینم!»
پشت پنجره، بابانوئل و سورتمهاش در هوا غوطه میخوردند. ریشهای سفید و بلند بابانوئل در هوا پخش شده بود و گوزنها طوری دست و پا میزدند که انگار دارند توی یک استخر نامرئی شنا میکنند.

بابانوئل با صدای بلند و خنده گفت: «سلام مایا! ما یه مشکل فنیِ خیلی سبک داریم! کوکیهای امسال جاذبه رو از ما گرفتن و حالا نمیتونیم روی پشتبامها فرود بیاییم تا هدیهها رو به بچهها بدیم.»
مایا یاد درس علوم هفتهی پیش افتاد. معلمشان گفته بود که زمین مثل یک آهنربای بزرگ ما را به سمت خودش میکشد و برای ماندن روی زمین، باید سنگین باشیم. مایا فریاد زد: «نگران نباشید بابانوئل! من میدونم چطور دوباره شما رو به زمین برگردونم! علم به ما کمک میکنه.»
مایا مثل یک موش کوچک و بیصدا، روی نوک انگشتان پایش از پلهها پایین رفت و به گاراژ رسید. او دو وزنهی ورزشی سنگین پدرش و چند وزنهی مچی کوچک را پیدا کرد. آنها را توی سبد اسباببازیهایش ریخت و با تمام توانش به بالا کشید. «هوف… هوف…» نفسنفس میزد اما خوشحال بود که میتواند کمک کند.

مایا پنجره را باز کرد. سرمای زمستان وارد اتاق شد و صورتش را نوازش کرد. او با دقت گفت: «رودولف، اصلاً تکان نخور!»

او با احتیاط وزنههای مچی را به پاهای بابانوئل بست. بعد با یک طناب محکم، وزنههای سنگین را به افسار گوزنها وصل کرد. به محض بستن آخرین وزنه، سورتمه کمی لرزید و آرامآرام، مثل کشتیای که لنگر میاندازد، پایین رفت و روی برفهای پشتبام نشست. «تِپ!» صدای نشستن سورتمه بلند شد.
بابانوئل با شادی فریاد زد: «هوهوهو! مایا، تو با دانش خودت، کریسمس رو نجات دادی!» او از توی کیسهاش یک نشان درخشان بیرون آورد و روی سینهی مایا زد که رویش نوشته شده بود: «مهندس ارشد قطب شمال».

مایا در حالی که برای آنها دست تکان میداد تا دور شوند، لبخندی زد. او فهمید که برای حل کردن جادوییترین مشکلات، گاهی فقط به کمی فکر کردن و دانش نیاز است.
پایان.
چه چیزی میآموزیم؟
ما یاد میگیریم که با دقت در درسهای مدرسه و یادگیری علم، میتوانیم مشکلات بزرگ را حل کنیم. همچنین فهمیدیم که کمک کردن به دیگران، حتی به بابانوئل، چقدر لذتبخش است و نیاز به شجاعت دارد.
سوالاتی برای گفتگو با کودک
- اگر تو جای مایا بودی و بابانوئل را پشت پنجره میدیدی، چه حسی پیدا میکردی؟
- چرا بابانوئل و گوزنها به سقف چسبیده بودند و روی زمین نمیماندند؟
- مایا چطور توانست با استفاده از وزنهها به آنها کمک کند تا دوباره روی زمین بنشینند؟
- فکر میکنی چرا بیکر پات عینکش را نزده بود و چه درسی از اشتباه او میگیریم؟






















