وقتی من به دنیا اومدم، دکتر به مامانم گفت:
وااای عجب دختر تپلویی!
پرستار گفت:
چه دختر سالمی! اون واقعا یه بچهی شادابه!
مادرم گفت:
اینجوری که تپلو شده بهتره! حالا یک عالمه از اون هست که من میتونم دوست داشته باشم!
وقتی من بزرگتر شدم، فهمیدم که حرف مامانم درسته! من سالم و قوی و مهربونم!
و چون تپلو هستم، یک عالمه از من هست که همه میتونن دوست داشته باشن!
من به بقیه و احساساتشون اهمیت میدم و بهشون کمک میکنم!
من بهشون کمک میکنم چون میفهمم کی به مهربونی نیاز دارن! حتی اگه خودشون بهم نگن!
من خیلی زود میفهمم که کی، خانواده و دوستام به بوس و بغل نیاز دارن!
من خیلی خیلی بغل کردن رو دوست دارم!
بدن من، مال خودمه! هیچکس توی دنیا یک بدن مثل مال من نداره! مثل دونههای برف یا ستارهها، ما آدمها هم متفاوتیم و هر کدوم یک جوری دنیا رو خاص و قشنگ میکنیم!
همهی ما قلب داریم، جسم و روح داریم و همهی اینا باعث میشه قوی و سالم باشیم و زندگیمون رو بسازیم! ما با این چیزا به دنیا اومدیم!
اما بعضی چیزها هست که ما باهاشون به این دنیا نیومدیم، مثل مهربونی! ما میتونیم به این چیزها کمک کنیم تا بزرگ بشن! مثل یک دانهی کوچک توی باغ بزرگ!
من همیشه سعی میکنم که باغم همونجوری باشه که دلم میخواد! یک جای دنج برای نشستن! جایی که خورشید بتابه و حس خوبی به همه بده!
باغ بقیهی آدمها با مال من متفاوته! و خب این طبیعیه! چون همهی ما با هم فرق داریم و چیزهای متفاوتی دوست داریم!
من برای تمام کارهایی که بدنم میتونه بکنه، خیلی خوشحالم! بدن من غذا رو به انرژِی تبدیل میکنه! عجب معجزهای!
وقتی که میدوم، حس میکنم که خون توی بدنم داره میچرخه! و میفهمم که من حسابی قوی هستم!
و وقتی میشینم، ذهنم شروع میکنه به تصور کردن و خیال پردازی! من میتونم یه دنیای کامل خیالی توی سرم بسازم!
وقتی روی الاکلنگ میشینم، میتونم دوستامو بالا نگه دارم و بعد پاهامو به زمین بزنم تا برم بالا!
و وقتی دوباره برمیگردم پایین، میبینم که دوستام از اون بالا دارن از خوشحالی میخندن!
من عاشق خوردن غذاهای سالم و سبزیجاتم! و تازه! دوست دارم غذاهای جدید اختراع کنم! هر وقت که غذای جدیدی میپزم، به این فکر میکنم که این غذا چجوری به بدنم کمک میکنه!
وقتی که مامانم گفت که یک عالمه از من برای دوست داشتن هست، نمیدونست که من قراره چقدر بزرگ بشم! منظورم بلند شدن بلند شدن قدم یا بیشتر شدن سنم نیست. منظور مهربونی و عشق توی قلبمه!
وقتی که به بقیه مهربونی میکنم، عشق توی قلبم جوونه میزنه و بزرگ میشه و مثل خورشید قلبم رو گرم میکنه! و خانواده و دوستام هم با عشق توی قلب من و روح بزرگ من حس خوبی بهشون دست میده!
و این عشق، همهی ما رو کنار هم نگه میداره!
یک عالمه از من برای دوست داشتن هست، چون من یک عالمه عشق برای بقیه دارم!
خیلی عالی بود 🥰🥰🌹♥️
خیلی خوب بود دوسش داشتم
خوب و زیبا بود 💞💗
داستان خیلی خوبی بود دختر من عینک میزنه الان کوچیکه خیلی نمیدونه میترسم تو مدرسه بچهها اذیتش کنن واین داستان خیلی خوب بود ممنون
عالي بود🌸🌸🌸
خیلی مسخره بود،♥️♥️♥️🌹🌹🌹
واقعا درک نمی کنم که چرا همچین حرفی رو می زنین شاید نتونستین خوب درک کنین ولی این داستان اعتماد به نفس بچه هارو خیلی بالا میبره
خيلي عااااااااالي
خیلی داستان زیبا و آموزنده ای بود
و بخاطر این داستان من سعی میکنم مهربونم باشم
عالی بود،من به عنوان یک مادر از خوندن قصه لذت بردم پس مطمئنم که بچه ها بسیار بیشتر لذت خواهند برد.
با سلام و تشکر از داستان زیباتون
من داستان شما را برای دختر و پسرم تعریف کردم. پسرم علی که وزنش بسیار بالاست (حدود ۱۵۰ کیلو) از این داستان خیلی لذت برد. دخترم که بسیار لاغر است هم تصمیم گرفت تا بسیار چاق شود.
با تشکر
وگرنه بخواد چاق شه خوب نیست اینکه همینی که هست دو دوست داشتا باشه خوبه