خانم پنگوئن به شوهرش گفت:
من آرزو میکنم که یک خونهی قشنگ داشتم! من اصلا دوست ندارم وسط این شلوغی و کثیفی زندگی کنم!
آقای پنگوئن گفت:
خانم پنگوئن عزیز! اصلا نگران نباش! ما برای تو یک خونهی بزرگ میسازیم! یک خونه که شبیه قصر باشه!
پس خانوادهی پنگوئن شروع کردن به کار کردن! سیسی که کلافه شده بود، گفت:
این ماسهها منو میخارونن!
وندی گفت:
این اندازهگیریها اصلا درست نیستن!
گابی گفت:
من گرسنمه! من گرسنمه!
خانم پنگوئن آه بلندی کشید! آخه همه داشتن غر میزدن و از زیر کار در میرفتن! فقط خانم پنگوئن داشت همهی کارها رو انجام میداد!
در نهایت، بالاخره ساختن قصر تموم شد!
ولی یک موج بزرگ اومد و قصر شنی قشنگ خانم پنگوئن رو شست با خودش برد!
آقای پنگوئن گفت:
اشکال نداره! دوباره تلاش میکنیم! یک قصر قشنگ دیگه میسازیم!
آقای پنگوئن بچههاش رو صدا زد و گفت:
بچهها زود باشید بیایید! باید برای مامان یک قصر محکم از سنگ بسازیم!
پس خانوادهی پنگوئنها دوباره مشغول کار خونه سازی شدن!
سیسی با غر و لند گفت:
این سنگها خیلی سنگینن!
وندی گفت:
همهی اندازهگیری هامون اشتباهن!
گابی گفت:
من هنوز گرسنمه!!! من هنوز گرسنمه!!
بالاخره ساختن قصر سنگی تموم شد! اما یک باد بزرگ اومد و قصر رو خراب کرد و سنگها رو ریخت روی زمین!
خانم پنگوئن که عصبانی شده بود، فریاد زد:
من خسته شدم! من دیگه هیییییییییچ کاری انجام نمیدم!
آقای پنگوئن گفت:
بیایید دوباره تلاش کنیم!
سیسی گفت:
من هیچی به ذهنم نمیرسه!! این کار خیلی سخته!
وندی گفت:
ما هیچ سیمانی نداریم! بدون سیمان که نمیشه یک قصر درست و حسابی ساخت!
گابی گفت:
من گرسنمه! من گرسنمه!
خانم پنگوئن آه بلندی کشید! اون فکر میکرد که هیچوقت قرار نیست به قصر قشنگش برسه!
خانم پنگوئن با ناراحتی گفت:
آخه به این شلوغی و خرابی نگاه کنید! اینجوری که نمیشه خونه ساخت!
خانم پنگوئن فکر کرد و فکر کرد تا بالاخره یک فکر خوب به ذهنش رسید!
خانم پنگوئن رو به سیسی گفت:
سیسی! برو و چوب پیدا کن!
و بعد رو به وندی کرد و گفت:
وندی! برو و تور پیدا کن!
خانم پنگوئن به گابی گفت:
گابی برو یک عالمه پلاستیک پیدا کن!
و در نهایت به آقای پنگوئن گفت:
آقای پنگوئن! لطفا چکش رو بیار!
اونا کل روز با کمک هم کار کردن!
سیسی گفت:
من خسته شدم!
مامان پنگوئن گفت:
باید به کارمون ادامه بدیم!
وندی گفت:
این اندازهگیریها غلطن!
خانم پنگوئن گفت:
باید به کارمون ادامه بدیم!
گابی گفت:
من گرسنمههههه! من گرسنمههههه!
مامان پنگوئن گفت:
گابی! ما باید به کارمون ادامه بدیم!
بابا پنگوئن گفت:
این قصر، یک قصر فوقالعاده میشه!
خانم پنگوئن گفت:
آفرین بچهها! کار همتون عالیه!
پس اونا سخت کار کردن…
و کار کردن…
و کار کردن…
و در نهایت خونهی زیبای اونا تکمیل شد!
قصر اونا خیلی خیلی زیبا شده بود!
بابا پنگوئن به خانم پنگوئن گفت:
به قصرت خوش اومدی عزیزم!
و بعد دستهاش رو به هم زد!
خانم پنگوئن گفت:
از همتون خیلی ممنونم! این یک قصر خیلی عالی و قشنگه!
گابی گفت:
من هنوز گرسنمه! میشه به من غذا بدید؟!
خانم پنگوئن یک ماکارونی خیلی خوشمزه پخت و همه در قصرشون با هم یک شام مفصل خوردن!
این داستان رو گوش دادم منم گرسنم شد🍕🍔🍗🍫🧃🥧🧁🎂
تصاویر بسیار جذاب و خنده دار بود
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
خوب بود
عالی و آموزنده بود