یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، وسط یک جنگل سرسبز و رویایی، یک کلبه چوبی فسقلی بود که سارا کوچولو تویش زندگی میکرد. سارا عاشق جنگل بود؛ عاشق آواز پرندهها و بوی خوش گلهای وحشی. اما یک مشکل کوچک وجود داشت: سارا اصلاً با شب و تاریکی میانه خوبی نداشت. همین که خورشید خانم میرفت پشت کوهها و سایهها روی دیوار اتاق شروع میکردند به رقصیدن، دل سارا مثل سیر و سرکه میجوشید. پتو را محکم میکشید روی سرش و با خودش میگفت: «نکنه یه چیزی اون گوشه قایم شده باشه؟» همین فکر و خیالها نمیگذاشت سارا شبها راحت بخوابد.

یک روز صبح، سارا با چشمهای پف کرده و خسته بیدار شد. خیلی کلافه بود. با خودش گفت: «کاش میتونستم مثل بقیه راحتِ راحت بخوابم. یعنی حیوونای جنگل از تاریکی نمیترسن؟ کاش میشد ازشون بپرسم رازشون چیه.» سارا با همین فکرها، غمگین و آهسته به سمت جنگل رفت. هنوز چند قدمی نرفته بود که ناگهان یک نور نقرهای و براق جلوی پایش درخشید. نور چرخید و چرخید تا تبدیل شد به یک فرشته مهربان با بالهای سفید و نرم. فرشته با صدایی که مثل صدای زنگولههای ریز بود، گفت: «سلام سارای مهربون. من آرزوت رو شنیدم. امروز یه هدیه جادویی داری: میتونی زبون حیوونا رو بفهمی تا راز آرامش اونها رو یاد بگیری.»

سارا که حسابی ذوق کرده بود، قول داد که جواب را پیدا کند. با خوشحالی راه افتاد تا رسید به برکه آبی و ساکت. یک قورباغه سبز و تپل روی برگ نیلوفر لم داده بود. سارا جلو رفت و گفت: «سلام آقا قورباغه! تو شبها چطوری انقدر راحت میخوابی؟ نمیترسی؟» قورباغه چشمهای قلمبهاش را باز کرد و گفت: «قور قور! سلام سارا جان. وقتی شب میشه، من یه جای دنج زیر یه برگ بزرگ پیدا میکنم. اونجا امنِ امنه. بعدش بدنم رو شلِ شل میکنم، انگار که منم یه تیکه برگم روی آب. وقتی بدنم سبک میشه، سریع خوابم میبره.»

سارا خندید و کمی جلوتر، روی شاخه درخت بلوط، یک سنجاب دمپفکی بامزه را دید. پرسید: «سلام سنجاب کوچولو! تو اون بالا نمیترسی؟ چطوری خوابت میبره؟» سنجاب فندقی را زمین گذاشت و گفت: «سلام! نه بابا ترس چرا؟ من شبها دُم پشمالوم رو مثل یه پتوی گرم و نرم میپیچم دور خودم. بدنم رو گرد میکنم، عین یه توپ کوچولو. این گرما بهم حس امنیت میده و باعث میشه خوابهای گردویی و خوشمزه ببینم!»

سارا خوشحال شد و به راهش ادامه داد. پرندهای را دید که سرش را لای پرهایش قایم کرده بود. پرنده با صدایی نازک گفت: «من هر وقت میخوام بخوابم، چشمهام رو میبندم و به قشنگترین پروازم تو آسمون آبی فکر میکنم. فکرهای خوب مثل بالهایی هستن که من رو میبرن به سرزمین رویاها.»

سارا رفت و رفت تا به قسمتهای عمیقتر جنگل رسید. آنجا یک خرس قهوهای بزرگ و مهربان زیر سایه درخت دراز کشیده بود. سارا با احترام پرسید: «آقا خرس مهربون، شما چطوری شبها انقدر راحت میخوابی؟» خرس خمیازهای طولانی کشید و با صدایی بم اما آرام گفت: «دختر جون، راز من “نفس عمیق” کشیدنه. وقتی شب میشه، دراز میکشم و چند تا نفس عمیق و آروم میکشم. درست مثل وقتی که میخوام کل زمستون رو بخوابم. نفس عمیق تمام ترسم رو میبره.»

در آخر راه، سارا به درخت پیری رسید که یک جغد دانا روی شاخهاش نشسته بود. سارا گفت: «جناب جغد، شما شبها بیدارید. حتماً خیلی شجاع هستید!» جغد خندید و گفت: «هو هو! راستش سارا جان، تاریکی اصلاً ترسناک نیست. تاریکی فقط مثل یه پتوی سرمهای بزرگه که خورشید رو پوشونده تا استراحت کنه. شب زمانِ آرامشه، نه زمانِ ترس. دنیا توی شب ساکت و امنه.»

سارا فهمید که ترسها فقط توی فکر خودش بودند. همان موقع، فرشته مهربان دوباره ظاهر شد: «آفرین سارا. راز رو پیدا کردی. حالا یه راز طلایی هم من یادت میدم. هر شب وقت خواب، دستهات رو محکمِ محکم مشت کن، بعد باز کن و رها کن. چشمهات رو ببند و یادت باشه خدا همیشه بیداره و مراقبته.»

آن شب، سارا دیگر نترسید. رفت توی رختخواب، دستهایش را مشت کرد و رها کرد، مثل قورباغه بدنش را شل کرد، مثل سنجاب خودش را گرم کرد، مثل خرس نفس عمیق کشید و با یاد خدا و فرشته مهربان، آرامترین خواب زندگیاش را تجربه کرد.

پایان.
مشاهده کنید: بیش از ۹۰ داستان کودکانه برای خواب
چه چیزی میآموزیم؟
بچههای عزیز، این داستان به ما یاد میده که تاریکی ترسناک نیست و بیشتر ترسها فقط توی فکر ما هستن. ما یاد گرفتیم که چطور با فکرهای قشنگ، نفس عمیق و یاد خدا، آرامش داشته باشیم و راحت بخوابیم. بدنمون نیاز به استراحت داره تا صبحها پرانرژی باشیم.
سوالاتی برای گفتگو با کودک
- سارا اول داستان چرا نمیتونست بخوابه؟ تو هم تا حالا این حس رو داشتی؟
- کدوم یکی از روشهای حیوانات برای خوابیدن رو بیشتر دوست داشتی؟ (روش قورباغه، سنجاب، پرنده یا خرس؟)
- فرشته مهربون چه راز طلاییای به سارا یاد داد؟ بیا با هم انجامش بدیم.
- فکر میکنی وقتی میترسیم، چه کارهای دیگهای میتونیم بکنیم تا آروم بشیم؟






















