یکی بود، یکی نبود. روزی روزگاری، «جان» که یه گربهی سفید و پشمالوی خیلی قشنگ بود، از خواب بیدار شد. کش و قوسی به بدنش داد و زیر لب گفت: «میو… ای بابا! چقدر خوابم میاد.»
اما یه جای کار انگار میلنگید. جان به پنجههای نرم و سفیدش نگاه کرد. دمش رو آروم تکون داد. هیچی، هیچی از دیروز توی ذهنش نبود. با خودش فکر کرد: «من کیام اصلاً؟ اینجا چه کار میکنم؟ وای! چی شده مگه؟» تنها چیزی که یادش بود، اسمش بود: جان.
کمی جلوتر، جان چند تا گربهی دیگه رو توی کوچه دید. جلو رفت و با صدایی مهربون پرسید: «سلام رفقا! شماها نمیدونید خونه من کجاست؟»

گربهها که حسابی گرمِ آفتاب گرفتن بودن، سرهاشون رو بالا آوردن و با همون زبون گربهای جواب دادن: «میووو! بو کن ببین بوی ماهی میاد یا نه؟»
جان که میتونست حرفِ تموم حیوونها رو بفهمه، دید که این گربهها چقدر ساده فکر میکنن. فقط دنبال غذا هستن! دلش یه جوری شد. آخه اون دنبال یه چیز مهمتر از غذا بود.
جان راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به یه قصر بزرگ و خیلی باابهت. دیوارهای قصر حسابی بلند بودن و توی باغچههاش پر از گلهای رز قرمز و صورتی بود. بوی گلها و شکل قصر، هرچی که میدید، عجیب غریب براش آشنا بود. صدای شیههی اسبها از اسطبل و تق تق سمها روی سنگفرشهای جلوی قصر… انگار همهی اینا یه تیکه از یه خواب خیلی قدیمی بودن.
همین که رفت سمت باغچهی قصر، یهو یه صدایی شنید: «آهای! مواظب باش پاتو کجا میذاری!»
جان پایین رو نگاه کرد. یه جوجهتیغی تپل مپل دید که از عصبانیت، تیغهاش رو پف کرده بود.
جان با یه حسِ عجیبی که به دلش افتاده بود، با شرمندگی گفت: «اوه، ببخشید! چقدر قیافهات و صدات برای من آشناست… انگار سالهاست تو رو میشناسم.»
جوجهتیغی با یه غصهی گنده که توی صداش بود، جواب داد: «معلومه که آشناست جان! من برادرتم، آرتور هستم!»
هنوز حرفشون تموم نشده بود که یه چیز خیلی تند و سریع از روی درخت پرید پایین. ویژژژ!
یه سنجاب بازیگوش و پرجنبوجوش با یه دمِ پفکی پرید جلوی اونها و تندتند گفت: «جان! وای خدای من! خدا رو شکر! منم بنیام! برادر کوچیکت!»

جان سرش رو خاروند و با گیجی گفت: «بنی؟ آرتور؟ من… شماها رو میشناسم، ولی اصلاً یادم نمیاد چرا قیافههاتون این شکلی شده!»
دلِ هر سه تا برادر غمگین بود. جان آهی کشید و گفت: «من هیچی یادم نمیاد. نمیدونم باید چه کار کنیم.»
بنیِ سنجاب که دمش رو تندتند تکون میداد، با هیجان گفت: «جان، تو خیلی فراموشکار شدی! یادت رفته؟ تو با جادوگر پیرِ قصر که اتاقش توی برج بلنده و پر از دودهای رنگیه، خیلی دوست بودی. اون حتماً میتونه یه کاری برامون بکنه.»
جان راه افتاد. پاورچین پاورچین از پلههای مارپیچ قصر بالا رفت. وقتی رسید به درِ اتاق جادوگری، یواشکی سرک کشید و رفت تو. اتاق پر از شیشههای عجیب و غریب بود. صدای قلقلِ جوشیدن معجونها میاومد: قُلقُلقُل…

پیرمردی با یه ریش بلند و سفید و لباسهای قرمز، داشت یه پاتیل بزرگ رو هم میزد.
جان آروم سلام کرد: «سلام دوست قدیمی.»
جادوگر برگشت و تا جان رو دید، ترسید و چند قدم عقب رفت: «جان؟ تو اینجا چی کار میکنی؟ اگه پادشاه نایجل بفهمه تو اینجایی…» جادوگر کمی مکث کرد و با یه لحنِ پر از نگرانی ادامه داد: «… اون حتماً میتونه هر کسی رو که یه ذره فراموش کرده که کیه، نابود کنه!»
جان محکم گفت: «نترس. من نمیذارم کسی بفهمه. فقط بگو چی شده؟»
جادوگر یه آهِ عمیق کشید و گفت: «برادر کوچیکت، نایجلِ حسود، منو مجبور کرد که شما رو طلسم کنم تا خودش پادشاه بشه. اون الان پادشاهه و خیلی بیرحم شده، داره به مردم و ما ظلم میکنه. چون تو خیلی باوقار بودی، گربه شدی. آرتور تندخو بود، جوجهتیغی شد. بنی هم که یه جا بند نمیشد، سنجاب شد.»
جان پرسید: «خب، حالا چطور میتونیم دوباره آدم بشیم؟»
جادوگر که ترسش کمی کمتر شده بود، گفت: «اگه من کمکتون کنم، نایجل میکُشتم…»
جان قاطعانه گفت: «ما نمیذاریم بفهمه. یه معجون درست کن که طلسم رو باطل کنه.»
جادوگر قبول کرد. سریع چند تا گیاه و پودر رو قاطی کرد. فیسسس! یه دود غلیظ بلند شد و یه معجون صورتی آماده شد.
جادوگر گفت: «این اسمش “معجون حقیقت” هست. اگه نایجل این رو بخوره، تبدیل میشه به چیزی که واقعاً توی ذاتشه و اونوقت طلسم شما هم باطل میشه.»

جان شیشهی معجون رو گرفت. وقت ناهار بود و وقتِ عملیات! دل توی دل جان نبود. اون مثل یه سایهی بیصدا، خیلی سریع و برقآسا وارد آشپزخونه شد. آشپزخونه خیلی شلوغ و خطرناک بود. آشپزها با چاقوهای گنده داشتن پیاز خرد میکردن: چاپ چاپ چاپ!
دیگهای بزرگ روی آتیش قلقل میکردن و بخار داغ سوپ مرغ تند میپیچید توی دماغش و چشماش رو میسوزوند. قلبش داشت تندتند میزد: تپ تپ تپ! اگه میافتاد توی دیگ، کار تموم بود. جان با احتیاط پنجهاش رو دراز کرد و نصف معجون رو ریخت توی کاسهی طلایی مخصوص پادشاه و مثل روح فرار کرد.

پادشاه نایجل که حالا خیلی چاق و مغرور شده بود، پشت میز نشست. جان و برادراش دلشون هُری ریخته بود. نایجل قاشق رو برداشت و بو کرد. اخم کرد و با عصبانیت داد زد: «این بو چیه؟ نگهبان! اول تو بخور!»
نگهبان بیچاره یه قاشق خورد. یهو… پوف! دود بلند شد و نگهبان تبدیل به یه غاز شد و گفت: «قاقا قا!»
پادشاه از ترس جیغ کشید: «جادوگر خائن! بندازیدش سیاهچال!» و دستور داد جادوگر رو زندانی کنن.

جان با نفسنفس برگشت پیش برادرهاش. صورتش حسابی کثیف شده بود.
جان با صدای خسته گفت: «نشد که نشد! نگهبانه خوردش. نایجل هم جادوگر رو زندانی کرد. دیگه فرصتی نداریم… ما باید خودمون دست به کار بشیم. نقشهی دوم!»
اون شب، جان، آرتور و بنی یه نقشهی خیلی هیجانانگیز کشیدن. روز بعد، موقع شام، سالن قصر پر از مهمون بود. پادشاه نایجل با ولع داشت یه پای مرغ گنده میخورد.
بنیِ سنجاب از پنجره پرید تو و بدون اینکه کسی متوجه بشه، خودشو رسوند به شلوار گشاد پادشاه و رفت توش!
پادشاه فریاد زد: «آی! وای! یه چیزی داره نیش میزنه!» و شروع کرد به بالا و پایین پریدن، انگار که روی فنر ایستاده باشه. هوپا! هوپا! صدای پریدن پادشاه همهی مهمونها رو به خنده انداخت.
همین موقع، آرتورِ جوجهتیغی که زیر میز کمین کرده بود، قل خورد و درست اومد زیر پای پادشاه ایستاد. پادشاه پاش رو گذاشت روی تیغهای آرتور و جیغ کشید: «آی پام! سوختم!»
پادشاه از درد و ترس، تعادلش رو از دست داد و با صورت افتاد زمین. دهنش از تعجب و درد باز مونده بود.
جان منتظر همین لحظه بود. اون روی لوستر بزرگی که بالای سر پادشاه بود، پنهان شده بود. با یه پرش قشنگ، از بالا پرید پایین و بقیهی معجون رو ریخت صاف توی دهن پادشاه!

پادشاه معجون رو قورت داد. یهو… بوم!
نایجل کوچیک و کوچیکتر شد. پشمهای سفید و فرفری درآورد. اون تبدیل شد به یه گوسفند تپل و بیخاصیت.
گوسفند با صدای نازک گفت: «بعبع! بعبع!»

همون لحظه یه نور درخشید. جان، آرتور و بنی دوباره تبدیل به شاهزادههای جوان شدن. خدمتکارها که از دست پادشاه ظالم و مغرور خسته شده بودن، از خوشحالی فریاد کشیدن و همهچیز توی قصر دوباره شاد و زیبا شد.
پایان.
چه چیزی میآموزیم؟
یاد میگیریم که حسادت و بدجنس بودن هیچوقت نمیتونه یه نفر رو خوشحال کنه. مهم نیست که چه مشکل بزرگی پیش بیاد، اگه با شجاعت و همدلی با دوستها و خانوادهات باهاش روبهرو بشی، حتماً راه حل رو پیدا میکنی!
سوالاتی برای گفتگو با کودک
- اگه تو به جای جان بودی و هیچکس رو نمیشناختی، اول از همه چه کاری انجام میدادی؟
- به نظرت چرا نایجل اینقدر حسود بود؟ حسادت چه کار بدی با آدمها میکنه؟
- نقشهی بنی (سنجاب) برای اینکه نایجل از جاش بپره، چطور تونست به جان کمک کنه؟ آیا همکاری خیلی مهمه؟
- اگر یه نفر باهات بدجنسی کرده، به جای تلافی کردن، چطور میتونی مهربون باشی؟






















