روزی روزگاری، توی یه قلمرو رویایی، پرنسسی زندگی میکرد که اسمش مایا بود! توی قلمرو رویایی اونها، تا چشم کار میکرد ساختمونای قشنگ بود!

مایا با پدر و مادرش زندگی میکرد! باباش یه شاه خیلی آگاه و قدرتمند بود! مامانش هم یه ملکهی مهربون بود که همه دوستش داشتن! داستان مایا تا اینجا مثل داستان بقیهی پرنسسهاست! اما اون اصلا یه پرنسس معمولی نبود!

مایا همیشه و همه جا میخوابید! اصلا فرق نداشت کجا یا کی! اون یه راهی برای خوابیدن پیدا میکرد!

یه روز که پرنسس و باباش با هم توی باغ قصر قدم میزدن، مایا رفت که گلها رو بو کنه! وقتی پادشاه چرخید تا مایا رو پیدا کنه، مایا روی گلها خوابش برده بود!

مایا کوچولو مشغول یادگیری درسهای مهم یک ملکه بود. مادرش با حوصله به او یاد میداد که چطور با وقار روی تخت سلطنتی بنشینه و به حرفهای مردم گوش بده.
همهچیز داشت خوب پیش میرفت تا اینکه یکی از شهروندان وارد شد. مایا لبخندی زد، صاف و محکم نشست و آماده شنیدن شد… اما طولی نکشید که چشمهایش سنگین شد و در اوج صحبتهای آن مرد بیچاره، خوابش برد!

حتی سرمای هوا هم حریف خواب مایا نبود! اون حتی وقتی برای سورتمهسواری میرفت روی تپه، قبل از رسیدن به پایین، روی تختهاش خوابش میبرد!

حتی وقت خواب هم اوضاع همینجوری بود! وقتی ملکه به مایا میگفت:
برو لباس خواب بپوش و مسواک بزن و برو تو تختت!
مایا لباس خوابش رو میپوشید و میرفت توی دستشویی تا مسواک بزنه! اما برنمیگشت! وقتی ملکه میرفت توی دستشویی، میدید که مایا در حال مسواک زدن خوابش برده!

پرنسس مایا اصلا از این وضع راضی نبود! چون اون هیچوقت نمیتونست یه نقاشی رو کامل رنگ کنه! همیشه وسط غذا خوابش میبرد و نمیتونست دسر بخوره! و از همه مهم تر اینکه هیچوقت داستانهای قبل از خواب رو نمیشنید!

پادشاه به پرنسس گفت:
تو باید شبا زودتر بخوابی که توی روز خوابالوده نباشی!
پرنسس گفت:
من که کل روز داشتم چرت میزدم! چه فرقی داره؟
اما به حرف پدرش گوش داد و شب زود خوابید!

همون شب وقتی وقت خواب رسید، پرنسس لباس خواب پوشید و رفت که مسواک بزنه! وقتی موقع مسواک زدن داشت خوابش میبرد، مامانش با صدای بلند صداش کرد و اینجوری پرنسس رفت توی تختش! اما وقتی مامانش شروع کرد به قصه گفتن و گفت:
روزی روزگاری در یک سرزمین دور…
همون لحظه پرنسس دوباره خوابش برد!

فردا صبح، پرنسس پر از انرژی از خواب بیدار شد! رفت و سر میز صبحونه نشست! پادشاه ازش پرسید:
دخترم! دیشب خوب خوابیدی؟
مایا گفت:
بله پدر!
و بعد با اشتها شروع کرد به غذا خوردن! به نظر میومد راه حل باباش جواب داده! آخه مایا تونست بدون این که خوابش ببره، یه صبحانهی کامل بخوره!

پرنسس مایا کلی کار داشت که انجام بده! اسب سواری، درس خوندن و آموزشهایی که پرنسسها میبینن! اما اون هیچوقت نتونسته بود این کارها رو بکنه! چون همیشه وسط صبحانه میخوابید!
اما امروز اون کلی هیجان داشت! لباس سوارکاریش رو پوشید و رفت سوار اسبش شد و با لبخند شروع کرد به اسب سواری اما چیزی نگذشته بود که دوباره خوابش برد! شانس آورد که اسبش یه اسب باهوش بود که نگذاشت مایا بیوفته زمین!

وقتی مایا توی تختش بیدار شد، با ناراحتی از مامان و باباش پرسید:
من که دیشب زود رفتم توی تخت! پس چرا دوباره خوابم برد؟
ملکه گفت:
این یه چیز ارثیه! منم اینجوری بودم! اما یه چیزایی هست که میتونه بهت کمک کنه!
و بعد مایا رو محکم بغل کرد!

سر میز شام، مایا از مامانش پرسید:
چه چیزایی میتونه بهم کمک کنه؟
ملکه گفت:
باید بعد از ظهرها بخوابی!
مایا که گیج شده بود، با خودش گفت:
اول بابا بهم میگه باید شبا زودتر بخوابم و الانم مامان میگه باید بعد از ظهرها چرت بزنم؟ این چجوری قراره کمک بکنه؟
اما همین که داشت به این چیزا فکر میکرد، روی میز شام خوابش برد!

فردا صبح که پرنسس با کلافگی از خواب بیدار شده بود، یه صدای آشنا از دم در اتاقش شنید! مامابزرگش با صدای مهربون گفت:
صبح بخیر پرنسس خوابالود!
این صدا همیشه مایا رو خوشحال میکرد! مایا پرید و مامانبزرگ رو محکم بغل کرد! مامانبزرگ گفت:
بیا بریم صبحونه بخوریم و یکم گپ بزنیم!

سر میز صبحانه، مایا و پادشاه و ملکه و مادربزرگ راجع به جاهای بامزه ای که مایا خوابش برده بود حرف زدن و خندیدن! ولی مامانبزرگ یکدفعه به ملکه نگاه کرد و گفت:
من یه نفر دیگه رو هم میشناسم که دقیقا همینجوری بود!
همه به ملکه نگاه کردن که حالا از خجالت سرخ شده بود!

مایا با تعجب پرسید:
مامان هم همیشه خوابش میومد؟
ملکه گفت:
هنوزم خوابم میاد! اگر زود نخوابم و بعداز ظهرها چرت نزنم مثل تو همهجا خوابم میبره! تازه این کارها همیشه هم جواب نمیدن!
پادشاه با خنده گفت:
آره! یادمه روز ازدواجمون، مامانت رفت توی باغ تا قبل از جشن یکم هوای تازه بخوره که روی نیمکت کنار درخت خوابش برد و ما تا چند ساعت نمیتونستیم پیداش کنیم!
همه با هم خندیدن!

و بعد مامانبزرگ دونه دونه جاهای خنده داری که ملکه روشون خوابیده بود رو گفت:
روی تاب!
روی نیمکت!
توی استخر!
زیر دوش!
لای بوته ها!
حتی توی قایق!
یک بار هم وسط رقصیدن توی یک جشن تولد!

مایا خیلی خوشحال شد که فهمید مامانش تونسته مشکل خوابیدنش رو درست کنه! آخه مامانش یه ملکهی عالی بود و همه ی کارهای ملکهها رو عالی انجام میداد!

و اگر مامان تونسته بود، پس مایا هم حتما میتونست!
