با ساشا آشنا بشید! اون یه پلنگ سفیده که خالهای زیتونی و مشکی داره! اون یک سالش شده و مامانش داره بهش یاد میده که چطوری قایم بشه! ببینم، شما میتونید ساشا رو پیدا کنید؟
مامان ساشا بهش میگه:
تکون نخور و خودت رو کوتاه کن! اینجوری هیچکس نمیتونه ببینتت!
کل روز اون داشته تمرین میکرده اما هر دفعه یه جوری اشتباه کرده و لو رفته!
اون با خودش میگه:
اگه این خالها رو نداشتم و سبز بودم، میتونستم توی سبزهها قایم بشم!
ساشا همیشه خیلی دوست داره که بتونه قایم بشه، برای همین وقتی یه گودال دید، پرید توی اون و کل بدنش پر از خزهی سبز شد!
وقتی همه بدنش پوشیده از خزهی قهوهای و سبز بود، به مادرش گفت:
چشمهات رو ببند و بعد باز کن و ببین میتونی منو ببینی یا نه! قبل از این که چشمهات رو باز کنی، تا سه بشمار لطفا!
پس مامانش شروع کرد به شمرد:
1، 2، 3… آماده باشی یا نه، من الان چشمهام رو باز میکنم!
ساشا اصلا قدش رو کوتاه نکرده بود و داشت دمش رو توی سبزهها تکون میداد برای اینکه خیلی هیجانزده بود! اون داشت سبزهها رو هم تکون میداد! شما میتونید ساشا رو پیدا کنید؟
مامان ساشا به سمت راست و چپش نگاه و کرد و گفت:
پیدات کردم! تو اونجایی! پشت اون سبزههای بلند! من تونستم دمت رو ببینم که توی سبزهها تکون میخورد!
مامان ساشا کمی اون رو نوازش کرد و گفت:
تو حتما قایم شدن رو یاد میگیری عزیزم! اصلا نگران نباش! فقط یادت باشه که قدت رو کوتاه کنی و تکون نخوری!
کمی بعد، ساشا و مادرش داشتن توی جنگل قدم میزدن که فکری به ذهن ساشا رسید:
اگه من خودم رو توی شاخههای درختان قایم کنم، دیگه مامان نمیتونه منو پیدا کنه!
چند دقیقه بعد، اونا از کنار یک درخت نخل بزرگ رد میشدن! ساشا دوید بالای درخت و کلی از شاخ و برگهای درخت رو دور خودش پیچید!
چند ثانیه بعد، ساشا گفت:
مامان تا سه بشمار و بعد چشمهات رو باز کن!
پس مامانش شروع کرد به شمرد:
1، 2، 3… آماده باشی یا نه، من الان چشمهام رو باز میکنم!
ساشا دمش رو کرد توی دهنش و با هیجان نفس کشید و فکر کرد:
مامان این دفعه نمیتونه دم منو ببینه!
مامان ساشا به سمت راست و چپش نگاه و کرد و گفت:
پیدات کردم! تو اونجایی! روی درخت!
شما میتونید ساشا رو ببینید؟
ساشا از توی مخفی گاهش اومد بیرون و پرسید:
مامان! این دفعه چجوری پیدام کردی؟
مامان ساشا با صدای آروم گفت:
برای اینکه تو اونقدر سریع نفس میکشیدی که شاخ و برگ درختا تکون میخورد!
بعد مادرش با مهربونی گفت:
خیلی زود یاد میگیری ساشای عزیزم!
دیگه وقت خوب ساشا شده بود! ساشا و مادرش توی جایی که مادرش پیدا کرده بود، آماده میشدن که بخوابن که فکری به ذهن ساشا رسید:
اگه توی اون…. خر، پف، خر، پف!
اوه نه! ساشا خوابش برد!
وقتی فردا صبح ساشا از خواب بیدار شد، مامان اونجا نبود! اون همه جا رو گشت ولی خبری از مامان نشد! مامان کجا رفته بود؟
سلام ساشای عزیزم!
مامان از شاخهی بالایی پرید بیرون!
ساشا خیلی تعجب کرد!
مامان گفت:
فقط یادت باشه که تکون نخوری و قدت رو کوتاه کنی!
ساشا و مادرش شروع کردن به قدم زدن در جنگل! چند دقیقه گذشت و مامان ساشا ناگهان متوجه شد که اون نیست! اون توی سبزهها رو نگاه کرد! توی کپهی برگها! بالای درخت! اما باز هم هیچ اثری از ساشا نبود!
ناگهان ساشا پرید بیرون و گفت:
من اینجام مامان!
ساشا دقیقا به فاصلهی یک دم از مامانش قایم شده بود!
مامان حسابی به ساشا افتخار میکرد! برای همین اونو برد تا حمومش کنه! مامان ساشا رو بغل کرد و یه لیس گنده به صورتش زد!
بد است
عالي بود💜💜💜
عاااالی بود
رایان داستان رو دوست داشت و حدس زده بود که پشت مامانش قایم بشه و وقتی فهمید ساشا هم همین کار رو کرد لذت برد