یک روز از روزهای قشنگ خدا، توی یه خونه پر از خنده و شادی، یه دختر کوچولو بود به اسم مهرسا.
مهرسا نزدیک هفت سالش بود و حسابی برای خودش خانمی شده بود. یه عالمه اسباببازی داشت که اتاقش رو پر کرده بودن از رنگ و شادی، ولی از بین همهشون، یه عروسک سالیوان آبی رنگ بود که جون مهرسا به جونش بسته بود.

این عروسک، چشمای درشت و مهربون داشت و یه لبخند همیشگی روی صورتش. مهرسا هر شب باهاش میخوابید، حتی وقتی میخواست بره دستشویی، سالیوان رو هم با خودش میبرد که تنها نباشه!
اسم این عروسک رو هم مامانش گذاشته بود سالیوان، درست مثل یه دوست واقعی. مهرسا عاشق این بود که با سالیوان حرف بزنه و رازهای کوچولو و بزرگش رو بهش بگه. سالیوان هم همیشه با اون چشمای درشتش گوش میکرد و به نظر میرسید که همه حرفهای مهرسا رو میفهمه.

حالا مهرسا هفت سالش شده بود و وقتش رسیده بود که بره مدرسه. وای که چقدر ذوق داشت برای مدرسه! هر روز از مامانش میپرسید:
“مامان، پس کی مدرسه باز میشه؟”
مامانش هم با خنده میگفت:
“صبر کن عزیزم، یه کم دیگه مونده.”
مهرسا لباس فرم قشنگش رو که مامانش براش خریده بود، بارها و بارها امتحان کرده بود. کیف مدرسهش رو هم که روش عکس یه پروانه بود، حسابی پر از دفتر و مداد کرده بود. ولی یه چیزی ته دلش رو قلقلک میداد و باعث میشد یه کم دلش شور بزنه. اونم دوری از عروسک سالیوان بود. آخه تو مدرسه که نمیشد عروسک رو با خودش ببره!

هر وقت فکر میکرد که باید چند ساعت از سالیوان دور باشه، دلش یه جوری میشد و غمگین میشد. آخه چطور میتونست بدون عروسک سالیوان طاقت بیاره؟ فکرش رو بکنید، هفت سال تمام، حتی یه دقیقه هم ازش دور نشده بود.
یه شب، مهرسا بغل مامانش خوابیده بود و با صدای آروم، جوری که فقط مامانش بشنوه، گفت:
“مامان، دلم برای سالیوان تنگ میشه وقتی برم مدرسه. سالیوان اینجا تنها میمونه.”
مامانش خندید و موهای قهوهای مهرسا رو آروم ناز کرد:

“عزیزم، سالیوان اینجا منتظرت میمونه. تو میری مدرسه و کلی چیزای جدید یاد میگیری، دوستای جدید پیدا میکنی، بعد وقتی برگردی، میتونی کلی باهاش بازی کنی و همه ماجراهای مدرسه رو براش تعریف کنی.”
مهرسا یکم فکر کرد:
“ولی دلم خیلی تنگ میشه. آخه سالیوان عادت داره من همیشه کنارش باشم. نکنه حسابی دلش بگیره؟”

مامانش یه لبخند زد و یه فکری تو سرش اومد:
“خب، ما یه کاری میکنیم که سالیوان تنها نمونه و بدونه تو زود برمیگردی.”
مهرسا با چشمای برقزده به مامانش نگاه کرد:
“واقعاً مامان؟ چی کار میکنیم؟”
مامانش انگشتش رو روی لبش گذاشت:
“این یه رازه. یه سوپرایز برای صبح روز اول مدرسه.”
مهرسا با کنجکاوی و ذوق، چشماش رو بست و خوابید، ولی از همون موقع فکرش مشغول سوپرایز مامانش بود.

صبح روز اول مدرسه، مهرسا با ذوق از خواب بیدار شد. نور خورشید از پنجره اتاقش میتابید تو و همه جا رو روشن کرده بود. نفس عمیقی کشید. امروز قرار بود اولین روز مدرسهش باشه! لباس فرم قشنگش رو پوشید و جلوی آینه ایستاد.

موهاش رو با یه کش موی پاپیونی بست و کیف مدرسهش رو که عکس یه پروانه روش بود، برداشت. دلش یه کم شور میزد، هم برای دیدن دوستای جدید و معلمش، و هم برای دوری از عروسک سالیوان. میخواست سالیوان رو بغل کنه، ولی مامانش گفته بود که سوپرایز داره و باید صبر کنه.
وقتی داشت از در خونه خارج میشد، یه لحظه چشمش خورد به صندلی راحتی کنار جاکفشی تو راهرو. اونجا، روی صندلی، عروسک سالیوان نشسته بود! با اون چشمای درشت و مهربونش که انگار به مهرسا نگاه میکرد. انگار سالیوان هم مثل مهرسا ذوق داشت و منتظر بود.
اما این همهاش نبود! سالیوان یه برگه کوچولو و تاشده رو تو دستش گرفته بود. مهرسا با تعجب جلو رفت و برگه رو برداشت. قلبش تندتند میزد. روش با خط کج و معوج (که مشخص بود کار مامانش بوده، چون مامانش خطش یه کم نامرتب ولی پر از مهر بود) نوشته شده بود:
“مهرسا، همین جا منتظرتم تا برگردی! دلم برای بازی باهات تنگ میشه!”

مهرسا وقتی اینو خوند، یه لبخند گنده اومد رو صورتش. انگار یه بار سنگین از روی دلش برداشته شد. غم و غصههاش همهشون پر کشیدن و رفتن. سالیوان اینجا بود! منتظرش بود! دلش دیگه شور نمیزد. میدونست که سالیوان تنها نیست و قراره لحظه شماری کنه تا مهرسا برگرده خونه. با خوشحالی دوید سمت مامانش و محکم بغلش کرد.
“مرسی مامان! تو بهترینی! بهترین مامان دنیا!”
مامانش هم خندید و صورت مهرسا رو بوسید.
“حالا برو مدرسه و کلی چیزای جدید یاد بگیر. عروسک سالیوان هم اینجا منتظرت میمونه تا همه چیزای بامزهای که یاد گرفتی رو براش تعریف کنی.”
مهرسا با یه بوسه کوچولو برای سالیوان، از خونه خارج شد. حالا دیگه میدونست که عروسک سالیوان تنها نیست و هر لحظه منتظرشه تا برگرده.
** توام دوست داری یه عروسک سالیوان دوست داشتنی داشته باشی؟ اینجا رو کلیک کن و همه عروسکهای زیبای سالیوان رو ببین
اون روز، مهرسا با کلی ذوق و شوق به سمت مدرسه دوید. توی راه به این فکر میکرد که وقتی برگشت خونه، چقدر حرف برای گفتن با عروسک سالیوان داره. دیگه هیچ غمی تو دلش نبود و میدونست که یه دوست آبی رنگ و مهربون، تو خونه منتظرش هست.

دیدگاه