پسر کوچولو، لئو، خیلی عاشق عکسهای اقیانوس بود. اون همیشه آرزو میکرد که با ماهیها شنا کنه و تو دنیای زیر آب بگرده. یه شب که داشت خوابش میبرد، یه رویای خیلی باحال دید.
خودشو توی یه زیردریایی کوچولو و براق دید. زیردریایی گرد و قلمبه بود و پنجرههای بزرگی داشت که میتونست ازشون بیرون رو نگاه کنه. لئو یه لباس غواصی خیلی باحال هم پوشیده بود که تو تاریکی برق میزد و اونو مثل یه فضانورد کوچولو میکرد.
یه صدای مهربون از زیردریایی اومد: “برای ماجراجویی آمادهای ؟” این صدا مال کاپیتان مرجان بود، یه کاپیتان دریایی خیلی باهوش که نقشه کل کف اقیانوس رو داشت.
لئو با هیجان گفت: “آره، کجا میریم کاپیتان مرجان؟”
کاپیتان مرجان گفت: “میریم به قلعه مرجانی!”
زیردریایی خیلی سریع تو آب حرکت کرد و از کنار کلی ماهی رنگارنگ رد شد. لئو یه اختاپوس بزرگ دید که چشمهاش خیلی بزرگ بود و بازوهاش رو تکون میداد. لئو پرسید: “اون کیه؟”
کاپیتان مرجان گفت: “اون اکتاویا اختاپوسه. خیلی مهربونه ولی یه کم خجالتیه.”
قلعه مرجانی خیلی قشنگ بود. انگار یه خونهی بزرگ و رنگی رنگی زیر آب بود. ماهیهای کوچولو مثل پروانهها اینور و اونور قلعه میپریدن.
کاپیتان مرجان به لئو گفت: “اون ماهی کوچولوی نارنجی رو ببین! اون دلقک ماهیه و تو شقایقهای دریایی قایم شده!”
لئو خندید و گفت: “انگار یه کلاه بامزه سرش گذاشته!“
اونها کلی موجود عجیب و غریب دیگه هم دیدن: اسب دریایی با یه دم فرفر، لاکپشت دریایی که خیلی آروم شنا میکرد، و یه ماهی بادکنکی که وقتی عصبانی میشد، خودش رو باد میکرد و بزرگ میشد.
لئو یه چیز بلند و باریک رو دید و پرسید: “اون چیه؟”
کاپیتان مرجان گفت: “اون مار دریاییه. نیش میزنه ولی اگه بهش نزدیک نشی، کاریت نداره.”
کاپیتان مرجان به لئو اسم همه موجودات رو یاد داد: ستاره دریایی، خرچنگ، عروس دریایی، و حتی کوسه نهنگ! لئو خیلی تعجب کرد وقتی فهمید که کوسه نهنگ بزرگترین ماهی دنیاست ولی فقط گیاه میخوره.
بعد از قلعه مرجانی، اونا رفتن به جنگل جلبک دریایی. جلبکها مثل درختهای زیر آب بودن و تلو تلو میخوردن. اونجا یه فوک بازیگوش رو دیدن که یه توپ رو روی بینیش نگه میداشت و یه خانواده دلفین که خیلی خوشحال از آب به بیرون و داخل میپریدن.
آخرای سفرشون، رفتن به یه غار خیلی تاریک زیر آب. تو این غار، همه چیز برق میزد! لئو یه ماهی مرکب درخشان، یه ماهی با یه چراغ قوه کوچولو روی سرش، و یه عروس دریایی که مثل ستاره میدرخشید رو دید. لئو گفت: “انگار توی فضا هستم!”
کاپیتان مرجان لبخند زد و گفت: “اقیانوسی که ما توش هستیم پر از چیزهای عجیب و غریبه. هر روز چیز جدیدی برای دیدن هست.”
وقتی خورشید داشت طلوع میکرد، لئو فهمید که خواب دیده. چشمهاشو باز کرد و سقف اتاقش رو دید. ولی خاطرههای سفرش زیر آب هنوز تو ذهنش بود. اون فهمید که حتی اگه نتونه بره زیر آب، همیشه میتونه تو خیالش اونجا رو ببینه.
از اون روز به بعد، لئو همه چیز رو درباره اقیانوس یاد گرفت. کتاب میخوند، فیلم مستند نگاه میکرد، و حتی عضو یه گروه حفاظت از اقیانوس شد. اون فهمید که باید از اقیانوس و موجوداتش مراقبت کنیم.
هر شب قبل از خواب، لئو چشمهاشو میبست و خودشو توی زیردریایی تصور میکرد. دوباره با کاپیتان مرجان به سفر میرفت و چیزهای جدید و قشنگ کشف میکرد.