سلام! اسم من هری جغده است و امروز میخوام داستان یه جوجه تیغی بامزه به اسم تیغ تیغی رو براتون تعریف کنم.
توی یک صبح قشنگ تابستونی، مثل همیشه من روی یکی از شاخههای درخت همیشه سبز نشسته بودم که تیغ تیغی با مامانش از توی لونه کوچیکشون اومدن بیرون. از همون اول میدونستم که این جوجه تیغی کوچولو، اصلا معمولی نیست.
من توب سالهای عمرم، خیلی چیزها دیدم، اما هیچوقت یه بچه کوچولو به نامحبوبی تیغ تیغی ندیدم! میخوایید بدونید چرا اینو میگم؟ خب تیغ تیغی هر روز برای پیدا کردن غذا از لونه میرفت بیرون. اما اون روز خاص، یه سنجاب بامزه به اسم آلوین دید و بهش گفت:
میخوای با هم بازی کنیم؟
سنجاب هم گفت: آره! معلومه!
اونا با هم گرگم به هوا بازی کردن! از یه بوته تا یه بوته دیگه میدویدن و داشتن خوش میگذروندن! تا اینکه یک دفعه…
آخخخخخخ! سنجاب کوچولو از پشت بوتهها دوید بیرون و داشت دستاش رو میمالید!
من دیگه با تو بازی نمیکنم! تو خیلی تیغ تیغی هستی!
تیغ تیغی خیلی ناراحت شد و از آلوین معذرت خواهی کرد! اما توی دلش گفت:
من نمیخواستم یه آلوین آسیب بزنم! اما حق با اونه! من خیلی تیغ تیغیام!
عصر همون روز، تیغ تیغی دوباره از توی لونه اومد بیرون و مثل همیشه توی جنگل شروع کرد به گشتن تا به یه گروه از خرگوشهای بامزه رسید! اونا داشتن مسابقهی دو میدادن!
تیغ تیغی به اونا گفت:
منم میتونم باهاتون بازی کنم؟
اونا گفتن: نه! تو خیلی آروم میدوی!
تیغ تیغی خیلی ناراحت شد! اما اونا راست میگفتن! تیغ تیغی خیلی آروم بود و تازه هیچی هم از مسابقه دو نمیدونست! برای همین ایستاد و دور شدن خرگوشا رو نگاه کرد!
توی گشت و گذارش، یه کرم پیدا کرد و با خودش گفت:
چه کرم خوشمزهای!
وقتی خورشید از آسمون رفت و جاش رو به ماه درخشان داد، تیغ تیغی توی جنگل زیر نور ماه، یه توله خرس رو دید که داشت توی برکه آب تنی میکرد! تیغ تیغی بهش گفت:
منم میتونم باهات بازی کنم؟
معلومه که میتونی! تنها کاری که باید بکنی اینه که شیرجه بزنی توی آب!
تیغ تیغی پرید توی برکه! اما آب اصلا بیرون نپاشید! چند بار تلاش کرد اما هیچی نشد! جسی خرسه بهش گفت:
مثل من امتحان کن!
بعد رفت عقب و دوید و خودشو پرت کرد توی برکه! یه علمه آب از توی برکه پاشید بیرون!
تیغ تیغی به حرف جسی گوش داد و رفت عقب و با شتاب پرید توی برکه! اما حدس بزنید چی شد! هیچ آبی از برکه نریخت بیرون و هیچ صدای شالاپی نیومد!
جسی خرسه گفت:
تو بلد نیستی آب بازی کنی! حوصلهام سر رفت!
بعد هم راهشو کشید و رفت! تیغ تیغی خیلی ناراحت شد اما با خودش گفت:
اون راست میگه! من نمیتونم آب بازی کنم!
از اون روز به بعد من تیغ تیغی رو توی جنگل ندیدم! روزها گذشت و گذشت! تا بالاخره یه روز تیغ تیغی از لونهاش اومد بیرون و دید که یه راکون داره تنهی یه درخت رو خراش میده! اون به راکون گفت:
داری چیکار میکنی؟
دارم حشره شکار میکنم که بخورم!
تیغ تیغی گفت: جدی؟ من نمیدونستم که حشرات توی تنهی درخت زندگی میکنن!
اما راکون بهش گفت: تو برو! در هر حال خیلی کوچولویی و نمیتونی این کارو بکنی!
تیغ تیغی ناراحت شد اما با خودش گفت: راست میگه! من خیلی کوچولوام!
وقتی تیغ تیغی از پیش راکون رفت، رسید به یه دشت سرسبز که بچه آهوهای زیبا داشتن توش روی چمن بازی میکردن! تیغ تیغی میخواست بهشون ملحق بشه! اما ناگهان یکی از بچه آهوها افتاد روی یکی دیگه و اون یکی هم افتاد روی تیغ تیغی و داد زد:
آخخخخ! ما نمیخوایم با تو بازی کنیم! تو بدن ما رو زخم میکنی!
تیغ تیغی یکم ناراحت شد! اما اونا راست میگفتن! بدن اون پر از تیغ بود! تیغ تیغی داشت به سمت خونه میرفت که صدای آلوین، جسی و خرگوشی رو شنید که میگفتن:
کمک! کمک!
اونا به سمت تیغ تیغی میدویدن و یه روباه هم دنبال اونا میدویدن! تیغ تیغی هم خیلی ترسیده بود! اون خودشو مثل یه توپ گلوله کرد و روباه بهش نزدیک نزدیکتر شد و ناگهان داد زد:
آخ!
روباه پاشو گذاشته بود روی تیغ تیغی و تیغها رفته بود توی پاش!
روباه گریه کرد و لنگ لنگان از راهی که اومده بود رفت! سنجاب و خرس و خرگوش دویدن به سمت تیغ تیغی و گفتن:
تو واقعا بهش نشون دادی که رییس کیه تیغ تیغی!
تیغ تیغی گفت: پس روباه کجاست؟
اونا بهش گفتن: تو خیلی براش تیغ تیغی بودی!
بذارید بهتون بگم که بعد از اون دیگه آلوین سنجابه یاد گرفت چجوری بدون این که تیغ بره توی دستش، با تیغ تیغی بازی کنه! جسی خرسه دیگه براش مهم نبود که تیغ تیغی نمیتونه خوب توی آب بپره! و خرگوشا ناراحت نمیشدن که تیغ تیغی آروم راه میره! اونا دیگه با هم دوست شده بودن!
و اینم داستان تیغ تیغی بود! بهتون گفته بودم که همون روز اولی که دیدمش، میدونستم که اون معمولی نیست! خب اون قرار بود که دوستاش رو نجات بده چون اون خیلی تیغ تیغی بود!