the-ant-and-the-grasshopper-story-1

روزی روزگاری یک مورچه و یک ملخ در یک علفزار زندگی می‌کردن.
مورچه تمام روز سخت کار می کرد و دونه‌های گندم رو از مزرعه کشاورز که از خونه‌اش خیلی فاصله داشت، جمع می کرد. اون هر روز صبح، به محض اینکه زمین به اندازه کافی نرم می‌شد، با عجله می‌رفت و دونه‌های گندم رو روی سرش میذاشت و با تلاش خیلی زیاد اونا رو به خونه‌اش می‌برد. دونه‌های گندم رو با احتیاط در انبارش می‌گذاشت و دوباره با عجله به مزرعه برمی‌گشت تا یه دونه‌ی گندم دیگه برداره. تموم روز بدون توقف و استراحت کار می‌کرد، از مزرعه به این طرف و اون طرف می‌دوید، دونه‌های گندم رو جمع می‌کرد و با دقت توی انبارش ذخیره می‌کرد.

ملخ به اون نگاه می کرد و می خندید و می‌گفت:

چرا اینقدر زحمت می کشی، مورچه عزیز؟ بیا، یکم استراحت کن، به صدای آواز خوندن من گوش کن. الان تابستونه و روزها بلند و آفتابی هستن. چرا آفتاب به این قشنگی رو هدر میدی و کار میکنی؟

مورچه حرفای ملخ رو نادیده میگرفت و سرش رو پایین مینداخت و دوباره به کارش ادامه میداد. این باعث میشد که ملخ بیشتر اون رو مسخره کنه. اون داد میزدد:

چه مورچه کوچولوی نادونی هستی! بیا، بیا و با من بازی کن! کار رو فراموش کن! از تابستون لذت ببر! کمی زندگی کن!

و بعد از اون سوی چمنزار می‌پرید و با شادی آواز می‌خوند و می‌رقصید.

تابستون رفت و پاییز اومد و بعد در سک چشم به هم زدن زمستون از راه رسید. خورشید به سختی دیده می شد و روزها کوتاه و خاکستری و شب‌ها طولانی و تاریک بود. هوا سرد شد و برف شروع به باریدن کرد.

ملخ دیگه حوصله آواز خوندن نداشت. سردش شده بود و گرسنه بود. اون نه جایی برای پناه گرفتن داشت و نه چیزی برای خوردن. علفزار و مزرعه کشاورز پوشیده از برف بود و هیچ غذایی برای خوردن وجود نداشت. اون با ناله گفت:

اوه چیکار کنم؟ کجا برم؟

ناگهان به یاد مورچه افتاد. ملخ با خوشحالی گفت:

خودشه! من میرم پیش مورچه! اون غذا و سرپناه داره و به من کمک می‌کنه!

پس به خونه مورچه رفت و در خانه مورچه رو زد و با خوشحالی گفت:

سلام مورچه! من اومدم که کنار شومینه تو بشینم و برات آواز بخونم تا تو برام غذا بیاری!

مورچه به ملخ نگاه کرد و گفت:

تموم تابستون من داشتم کار میکردم و تا داشتی منو مسخره میکردی و بهم میخندیدی. اون موقع باید به زمستون فکر می‌کردی! جای دیگه‌ای برای آواز خوندن پیدا کن، ملخ! توی خونه‌ی من هیچ غذایی برای تو پیدا نمیشه!

و بعد در روی ملخ بست!

منبع:

MOONZIA.COM

همین حالا نظر خود را با دیگران به اشتراک بذارید: کلیک کنید

دسته بندی‌های مقاله: داستان کودکانهداستان کودکانه برای خوابداستان کودکانه برای سنین 6-4 سالداستان های کودکانه قدیمیداستان های کودکانه کوتاه
امتیاز 3.9 از 5 (306 نفر رای داده‌اند)
3.9 306 رای ها
1 ► امتیاز دهی ◄ 5
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
محمودرضا
محمودرضا
1 ماه قبل

این الآن کجاش آموزنده بود؟ آموزش خودخواهی بود بیشتر

مریم
مریم
6 ماه قبل

نظرمن خوبه ولی آخرش بد تموم میشه کاش مورچه کمکش میکرد

علی
علی
پاسخ به  مریم
1 ماه قبل

دقیقا کینه، کمک نکردن را یاد بچه می دهد

محمد مهدی
محمد مهدی
6 ماه قبل

ممنونم

98328a99-c45b-425c-bac0-9c08787ab0a8.jpg
محمد مهدی
محمد مهدی
6 ماه قبل

خیلی عالی بود ممنونم

رسول
رسول
7 ماه قبل

از این که درس تلاش کردن داره خوبه منتهی از اون طرف خساست رو هم یاد میده پس عالم همسایه ای چی میشه؟

ازاده
ازاده
9 ماه قبل

قصه قشنگی بود اما پایانش بد تموم شد نباید انقد سرد باشه باید بعدش مورچه که اینو گفت ملخ نادم و پشیمون باشه از کارش و مورچه بهش بگه من تورا می‌بخشم و از غذام بهت میدم

Mali
Mali
پاسخ به  ازاده
7 ماه قبل

افرین من اینو اضافه کردم به بچم گفتم

Nhd
Nhd
10 ماه قبل

الان من مثلا ب بچه ام بگم پیام این داستان چی بود؟؟
مزخرف بود

نصیر
نصیر
پاسخ به  Nhd
7 ماه قبل

پیام : نابرده رنج گنج میسر نمی شود مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد .
اگر زحمت نکشی و تلاش نکنید مجبور می شوی دستت را جلوی دیگران دراز کنی

سارا
سارا
پاسخ به  Nhd
7 ماه قبل

من اخرشو خوب داستان ادامه دادم. اخه یعنی چی این اخرش چرا اینجوری تموم شد.

بهنام
بهنام
11 ماه قبل

قصه آموزنده ای بود.
اشاره به ضرب‌المثل معروف داره
تو که جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت بود!

مریم
مریم
پاسخ به  بهنام
2 ماه قبل

خدا بیامرز مادر بزرگم همیشه تو بچگی این داستان را تعریف می‌کرد برامون

سبد خرید

0
image/svg+xml

No products in the cart.

بازگشت به صفحه محصولات