روزی روزگاری پدری بود که فقط سه پسر داشت و حتی یک دختر هم نداشت. آن پسران نیز واقعاً شیطون و پر سر و صدا بودن.
اونها هرگز دست از دعوا و مشاجره دست برنمیداشتن و این باعث میشد که پدر بیچاره هر روز یک سردرد وحشتناک بگیره!!!
پدر همه کاری رو امتحان کرده بود تا دعوای بین اون ها رو متوقف کنه ولی هیچکدوم از راهها جواب نداده بود، بنابراین فکر کرد و فکر کرد تا ببیند چه درسی میتواند به آنها بدهد.
یک روز دعوا و مشاجرهی پسرها به جایی رسید که پدر بیچاره بدرترین سردرد دنیا رو گرفت!!
دیگر صبر پدر بیچاره تمام شد. بنابراین، او از یکی از پسرهایش خواست تا یک دسته چوب برای او بیاورد. پدر چند چوب کوچک بیرون آورد و یکی را به هر یک از پسران داد. او گفت
ببین می توانی آن را بشکنی؟
یکی از پسرها گفت: “خیلی راحته” و شاخه را از وسط دو نیم کرد.
پسر بعدی در حالی که چوبها را از وسط نصف می کرد، گفت: «مثل آب خوردنه».
پسر آخری در حالی که شاخه اش را از وسط میشکست گفت: «این آسونترین کار دنیاست ».
سپس پدر دستهای از شاخههای کلفتتر را یکی پس از دیگری به پسرانش داد و به آنها گفت که سعی کنن آن را بشکنن. آنها هر کاری که می تونستن امتحان کردن. حتی کپه چوب را روی زانوهایشان کوبیدند و حتی آن را در لای در گذاشتند و فشار دادند اما باز هم کپهی چوب شکسته نشد!!
پدر با لبخند گفت
ببینین پسرها. حالا میفهمید که اگر همه با هم موافق باشید و به هم کمک کنید، به عنوان یک خانواده قوی خواهید بود.
اما اگر همیشه در حال دعوا و مشاجره باشید، مثل یک چوب ضعیف هستید که با یک فوت میشکنه!!
خوشبختانه از اون روز به بعد پسرها همیشه با هم همکاری کردن و دیگه هیچوقت مشاجره و دعوایی بینشون پیش نیومد!!
خیلی خیلی عالی بود
بهترین بهترین بهترین
سلام. قصه ی جالبی بود.
حال و روز دنیای الان ماست.
اگر مسلمانان همه متحد شوند می توانند بر دشمنان اسلام پیروز شوند.
به امید روزی که فلسطین آزاد شود.