یک روز آفتابی خیلی زیبا و دلپذیر، سگ کوچولو با خوشحالی در روستا میچرخید که چشمش به یک قصابی بزرگ افتاد. سگ کوچولو به استخونهای خوشمزهی داخل مغازه فکر کرد و آب از لب و لوچهاش راه افتاد.
در همین لحظه، قصاب مهربون از مغازه بیرون آمد و یک استخون چاق و چله برای سگ کوچولو پرتاب کرد. سگ کوچولو اصلا باورش نمیشد که همچین شانسی آورده. سریع استخون رو براداشت و با خوشحالی به سمت خونه دوید و دم کوچیکش رو برای تشکر از قصاب تکون داد.
در راه برگشت به خونه، سگ کوچولو از روی یک چشمهی بزرگ پرید و ناگهان عکس خودش که توی آب افتاده بود رو دید!! سگهای کوچولو اصلا معنی آینه و تصویر توی آب رو نمیدونن. به خاطر همین سگ کوچولو فکر کرد که اون یه سگ دیگست که یه استخون دستشه!!!
سگ کوچولو با خودش گفت:
من حتما باید اون استخون رو به دست بیارم!
پس سگ کوچولو استخون خودشو به کناری پرت کرد توی چشمهی آب پرید!!
چشمهی آب خیلی خیلی عمیق بود و سگ قصهی ما اصلا شناگر ماهری نبود. اون دست و پا میزدن تا بلکه بتونه به زمین خشک برسه!! بالاخره سگ کوچولو به سختی خودشو از آب بیرون کشید.
سگ کوچولو به خاطر از دست دادن استخونش کلی حسرت خورد و متاسف بود!! اون با ناراحتی و افسوس به خونه برگشت و در راه به این فکر کرد که چقدر حریص و طمع کار بودن کار مسخرهایست.
اموزنده بود