روزی روزگاری، یک اژدهای خیلی دوست داشتنی و شیرینی بود که اندازهی انگشت شست بود! اون مثل یک تکه کریستال سبز کوچیک بود! پولکهای اون شبیه مروارید بودن!
پشت کمرش پر از خارهای تیز و کوچیک بنفش بود! دندونهای اون سفید و تیز بودن. اون موجود حسابی دوست داشتنیای بود! اسم اون گریندل بود!
گریندل، یک اژدهای خونگی بود و توی جامدادی یک دختر کوچولو زندگی میکرد!
شاید شما تا حالا اسم اژدهای خونگی رو نشنیده باشید! آدمهای زیادی اونا رو نمیشناسن. ولی اونا توی همهی خونهها زندگی میکنن! و خیلی خیلی هم زیادن!
اونا بیشتر زیر ظرف میوه یا خاک گلدون قایم میشن. اونا توی روز نامرئی هستن! اونا فقط شبایی از خونههاشون میان بیرون که تابستون باشه و ماه شبیه یک سیب گاز زده باشه!
بقیهی روزهای سال، اونا توی خونههاشون میمونن! اونا موجودات تنبلین و دوست دارن توی خونههاشون بخوابن! اونا عاشق چرت زدن هستن و دوست دارن بخوابن، و خوابهای قشنگ ببینن! خوابهایی راجع به شکلات، اسباب بازیهای قشنگ و ستارههای طلایی!
این داستان مال یک شب تابستونیه که ماه توی آسمون، شبیه یک سیب گاز زده بود و داشت میدرخشید! گریندل که نه ماه گذشته رو حسابی خوب خوابیده بود، آماده بود که کلی خوش بگذرونه!
گریندل دیده بود که اژدهایی که بزرگ میشه، باید بتونه خیلی خیلی خوب آتش فوت کنه! گریندل تصمیم گرفت که وقتشه اونم فوت کردن آتش رو یاد بگیره!
مادر گریندل، که اسمش فریدا بود، داشت برای خودش یک لیوان هات چاکلت خوشمزه درست میکرد! اون یک فوت آـشی به لیوان کرد تا هات چاکلتش حسابی داغ بشه!
گریندل فکر کرد که خیلی با حال میشد اگر اونم میتونست اینجوری برای خودش هات چاکلت درست کنه! گریندل رفت کنار مادرش و چند دقیقهای به آتش درست کردن مادرش نگاه کرد! به نظر گریندل که این کار حسابی آسون بود!
بعد از چند دقیقه، مادر گریندل، بال زد و از خونه رفت بیرون تا حشرههای روی رویحونهای باغچه رو بخوره و لیوان هات چاکلت رو همون جا روی زمین گذاشت!
گریندل تصمیم گرفت که همون جا یک فوت امتحانی بکنه تا ببینه که میتونه آتش درست کنه یا نه! اون یک نفس عمیق کشید و خیلی محکم فوت کرد! اما هیچ اتفاقی نیوفتاد! حتی یک دود کوچولو هم درست نشد!
گریندل دوباره فوت کرد! این بار محکمتر!
یک آتش بزرگ آبی رنگ از دهن و سوراخهای دماغ گریندل اومد بیرون!
ای واااااااااااای! ابروهای گریندل آتش گرفته بود!
خواهر بزرگتر گریندل، که اسمش مولیموکی بود، شروع کرد به خندیدن! اون داشت از توی گلدون، یواشکی گریندل رو نگاه میکرد!
گونههای گریندل از خجالت سرخ شد! اون سریع به آشپزخونه پرواز کرد و سرش رو توی ظرف خامهی توی یخچال فرو کرد تا آتش ابروهاش خاموش بشه!
بالاخره مادر گریندل از حیاط اومد داخل خونه! اون آروم در یخچال رو باز کرد و صورت خیلی خوشگلش رو از در یخچال آورد تو!
مادر گریندل گفت:
گریندل! تو داری توی یخچال چی کار میکنی؟ چرا صورتت خامهای شده؟
گریندل که حسابی خجالت میکشید، اصلا دوست نداشت که ماجرا رو برای مادرش تعریف بکنه! اما مولیموکی همه چیز رو برای مامان فریدا تعریف کرد!
مادر گریندل، سر گریندل رو نوازش کرد و گفت:
اصلا از دست خواهرت ناراحت نشو! میدونی وقتی مولیموکی میخواست اولین آتیششو درست کنه چی شد؟ اون از شدت فشار آتیش پرت شد رو زمین و دمش رفت توی دماغش! همه حسابی خندیدین!
گریندل با غر و لند گفت:
ولی مامان! تو چجوری آتیش درست میکنی؟
مامان فریدا جواب داد:
خب… تو باید لبهاتو این شکلی بپیچونی و بعد دهنتو انگار که میخوای بگوی ” هیولا ” باز کنی! بعد باید محکم فوت کنی و به خودت اعتماد داشته باشی و باور داشته باشی که میتونی!
گریندل دوباره تلاش کرد اما باز هم اتفاقی نیوفتاد! اون با ناراحتی گفت:
من دیگه نمیخوام انجامش بدم!
مادرش با مهربونی گفت:
تسلیم نشو گریندل! اگر تسلیم بشی و تلاش نکنی، مطمئن باش که هیچوقت نمیتونی آتش درست کنی!
گریندل سرش رو چرخوند! اون اصلا نمیخواست این حرفا رو بشنوه! اون تصمیم گرفته بود که دیگه تمرین نکنه و سر حرفش هم میموند!
برای یک مدت طولانی تو اون تابستون، گریندل یک اژدهای بدون آتیش باقی موند!
ولی بعد از مدتی، وقتی که ماه داشت بزرگ و بزرگتر میشد، گریندل توی تقویمش نگاه کرد و فهمید که خیلی زود زود قراره زمستون بشه! خیلی زود گریندل دوباره باید به خواب میرفت و خواب خرگوشهای صورتی و بستنیهای شکلاتی میدید!
گریندل توی کاسهای که اکثرا داخلش میخوابید رو دست کشید و دید که اون حسابی سرده! گریندل با خودش فکر کرد که چقدر خوب میشد اگه کاسهاش گرم و نرم بود!
گریندل فکر کرد که چقدر خوب میشد که میتونست هر وقت کاسه یخ میکنه و سرد میشه، با یک فوت آتیشی درست و حسابی اونو دوباره گرم کنه!
گریندل که حسابی برای تمرین مشتاق بود، رفت توی اتاق دختر بچه و شروع کرد به تمرین کردن! گریندل میدونست که توی اتاق دختر بچه هیچ خطری تهدیدش نمیکنه!
تموم خانوادهی گریندل، از انسانها میترسیدن! هرچی اژدها بزرگتر باشه، بیشتر از آدما میترسه! اما گریندل از دختر بچه نمیترسید! چون اونم مثل خودش کوچولو بود و تازه، خیلی هم مهربون و با مزه بود!
وقتی که گریندل به اتاق دختر بچه رفت، اون خوابیده بود و داشت خر خر میکرد! گریندل از بین دو تا عروسک رد شد و شروع کرد به فوت کردن و فوت کردن!
کلی صداهای خنده دار از دهن گریندل اومد بیرون! کلی جرقه و آتشهای رنگی! تازه صدای انفجار هم اومد! اما دختر بچه هیچکدوم از اونا رو نشنید!
ساعتهای زیادی گذشت و گریندل هنوز داشت تمرین میکرد! پیشونی گریندل سرخ شده بود و لپهاش حسابی درد میکردن! در آخر گریندل فهمید که امکان نداره اون بتونه تو یک شب، آتش فوت کردنو یاد بگیره!
گریندل باید خیلی بیشتر و بیشتر تمرین میکرد!
اون تا زمستون آتش فوت کردن رو یاد نمیگرفت! گریندل باید صبر میکرد تا تابستون سال بعد بتونه دوباره تمرین بکنه! فقط با تمرین بیشتره که گریندل میتونه آتش فوت کردنو یاد بگیره!
ولی نگران نباشید بچهها! گریندل یک جای خواب نرم برای خواب زمستونی خودش پیدا کرد! درسته که اون نمیتونست کاسهی آب رو گرم کنه، ولی به جاش، رفت توی اتاق دختر بچه و بین موهای یک عروسک خرسی نرمالو خوابید!
اون جا حسابی گرم و نرم بود! گریندل به آرومی خوابید! اون میدونست که تابستون سال دیگه بیشتر و بیشتر تمرین میکنه تا آتیش فوت کردن رو یاد بگیره!
👎👎👎
عالی بود
ممنونم🙏
بسیار نامناسب برای بچه ها
شب بخیر
خواهشاً این داستان را حذف کنید
چون برای بچهها ترسناک هست
یعنی چی توی همه خونه ها هست؟بچه من ترسید
قصه خوب و هدفمندی نبود برای بچه سوال پیش میاد که این موجود که توی خونه همه هست چیه؟ توی خونه ما هم هست ؟ چون خیلی نویسنده اصرار داره که توی همه خونه ها هست با آدرس ، در آخر هم میره تو عروسک که اینم خیلی بده بچه احساس خوبش نسبت به عروسک رو از دست میده چون یک موجودی ممکنه رو موهاش باشه