در یک روز خوب و آفتابی، روباهی در حال قدم زدن بود و داشت به کارهای روهای خودش فکر میکرد!!! اون با خودش فکر کرد که بهتره زیر سایهی یک درخت بشینه و ناهار بخوره، چون راستشو بخواین خیلی گرسنه و تشنه بود.
ولی ناگهان متوجه شد که ناهار لذیذ و خوشمزهی خودشو توی خونه جا گذاشته. اون با خودش فکر کرد:
واقعا که من نادونم!! چجوری ناهار لذیذمو خونه جا گذاشتم؟؟
اما دقیقا در همون لحظه، بالای سرشو نگاه کرد و انگورهای بزرگ و آبداری رو دیدو اینا بهترین انگورایی بودن که روباه تا اون لحظه دیده بود!!
اون انگورا از شاخهی درخت آویزون شده بودن و با نسیم به این طرف و اون طرف تکون میخوردن. روباه با نگاه کردن انگورهای چاق و چله و آب دار، آب از لب و لوچهاش راه افتاده بود!! اون با خودش زمزمه کرد:
من حتما باید این انگورا رو بچینم و ازشون بخورم!! حتما باید یه عالمه از این انگورا بچپونم توی دهن خودم!!!
یک خوشهی انگور بلند از شاخه درخت آویزون بود. روباه پرید تا بتونه اون خوشه رو بگیره ولی به اندازهی کافی بالا نپریده بود. برای همین دستش به خوشهی انگور نرسید. پس کمی رفت عقب، دورخیز کرد، دوید و پروید ولی بازم به قدر کافی بالا نرفت و دستش به انگور نرسید.
اون بارها و بارها پرید ولی دستش به انگور نرسید. اونقدر تلاش کرد که حسابی خسته و گرسنه شد. از خستگی زیر درخت افتاد و با نفرت به انگورها نگاه کرد!!
روباه با خودش زمزمه کرد:
من عجب روباه نادونی هستم!!! توی این روز به این گرمی همش دارم میپرم تا یه مشت انگور بدمزه به دست بیارم!!! واقعا که!!!! اصلا کی این انگورای ترش مزه رو میخواد!!!
پس روباه بلند شد، خاک دمش رو تکوند و به سمت خونه حرکت کرد!!!
بله، بچههای عزیز. اصلا تعجب نکنبن! بعضی وقتا آدما چون نمیتونن چیزی رو به دست بیارن، وانمود میکنن که دوستش ندارن. مثل روباه قصهی ما!!
چه بامزه 😊🍇🐱
درونمایه ی تلنگر آمیزی داشت
انگار که روباه حکیم
داستان
شازده کوچولو👑
این جمله ی آخر رو گفته ☺
خیلی بد و بی معنی بود
کتاب خیلی خوبی بود دستتون درد نکنه