مدی دختر خیلی خوش شانسی بود! به خاطر این که اون و مادرش با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی میکردن. مدی عاشق این بود که با پدربزرگش وقت بگذرونه!
آخه میدونید، پدربزرگش همیشه داشت یک چیزی درست میکرد و مدی خیلی دوست داشت که کار اونو نگاه کنه. مدی واقعا از دیدن کارهای پدربزرگش چیزهای زیادی یاد میگرفت! بعضی وقتا هم میتونست به پدربزرگش در انجام کارها کمک بکنه!
اون روز صبح مدی وارد کارگاه پدربزرگش شد و پرسید:
پدربزرگ! امروز داری چی توی کارگاهت درست میکنی؟انگار که داری با دو تا چوب بازی میکنی!!
پدربزرگ پاسخ داد:
خب مدی، راستش من داشتم دو تا عصای پیادهروی درست میکردم! اگر بهم کمک بکنی، یکی برای تو میسازم و یکی برای خودم! و وقتی کارمون تموم شد من برات یک سوپرایز دارم!!
مدی جواب داد:
خیلی خب پدربزرگ! از کجا باید شروع کنم؟
بعد از مدتی مدی با کمک پدربزرگش، عصاهای پیادهروی رو ساختن. اون عصاهای پیادهروی خیلی خیلی زیبا بودن و مدی از کارش حسابی راضی بود!
اونا با چاقوی مخصوص، روی هر کدوم از عصاها، یک صورت خندون طراحی کردن!! مدی با خوشحالی گفت:
این عصاها خیلی قشنگ شدن. اما پدربزرگ! ما قراره با اونا چی کار کنیم؟!
پدربزرگ جواب داد:
اوه نوهی عزیزم!! این یک سوپرایز بزرگه!! فردا صبح من و تو قراره با هم به یک گردش هیجان انگیز داخل جنگل بریم. این عصاها قراره توی گردش به ما کمک بکنن! پس بهتره الان کارگاه رو تمیز بکنیم و بریم بخوابیم تا فردا برای گردش آماده باشیم!
فردا صبح، مدی قبل از زنگ ساعت از خواب بیدار شد! اون لباسهاش رو پوشید و آمادهی رفتن به گردش شد! اون به آشپزخونه رفت و پدربزرگش رو دید که مشغول جمع کردن ساندویچها، بطریها، خوراکیها و وسایل ضروری دیگه بود!
مدی به داخل کیف نگاهی کرد و گفت:
بابابزرگ!! این جور که معلومه قراره به گردش خیلی طولانیای بریم!
پدربزرگ جواب داد:
گردش ما قراره کل روز طول بکشه! خب به نظر میاد که همه جیز رو برداشتم! پس بهتره که بریم و عصاها رو برداریم و گردشمون رو شروع کنیم!!
مدی پرسید:
پس صبحانه چی؟
پدربزرگ با خنده گفت:
آهان یادم رفت بگم! ما قراره یک صبحانهی خوشمزه توی یک غذاخوری بخوریم که وسط راه بهش میرسیم!!
مدی و پدربزرگش سفرشون رو شروع کردن!
بعد از یک صبحانهی مفصل، اونا به دامنهی یک کوه رسیدن! مدی گفت:
اینجا خیلی خیلی زیباست!! ما قراره به کدم سمت بریم؟
پدربزرگ گفت:
ما قراره به قلهی کوه بریم. اونجا ناهار بخوریم و کمی استراحت کنیم! شاید بتونیم آب تنی هم بکنیم! و بعدش به سمت پایین کوه برمیگردیم!
مدی که هیجان زده شه بود، پرسید:
هورااا! آب تنی!! مگه بالای کوه رودخونه هست؟
پدربزرگ جواب داد:
بله!
پدربزرگ ادامه داد:
یک تالاب زیبا بالای کوه هست که اطرافش پر از سنگهای صاف و بزرگه! اون تالاب از آخرین عصر یخبندان اون جا وجود داره!! داخلش پر از آب خنک و زلاله!!
مدی که حسابی تعجب کرده بود، گفت:
چقدر جالب!!!
همینطور که از کوه بالا میرفتن، مدی یک عالمه سوال از پدربزرگش پرسید. سوالاتی مثل:
این درخت اسمش چیه؟
الان چقدر اومدیم بالا؟
این جا خرس هم پیدا میشه؟
بالای کوه کس دیگهای هم هست؟
اگر گم شدیم باید چیکار کنیم؟
این جا مار هم هست؟
و سوال اصلی این که:
هنوز نرسیدیم؟
پدربزرگ با حوصله تموم سوالها مدی رو جواب داد. پدربزرگ جواب داد که اونا در یک محیط طبیعی هستن! در حیات وحش!! برای همین آدمهای زیادی این دور و اطراف نیستن ولی همه جور حیوونی اونجا هست! حتی خرس!
پدربزرگ گفت که اونا باید به زیبایی طبیعی حیات وحش احتران بذارن!! مخصوصا به حیوانات و محل زندگیشون!
پدربزرگ به مدی یاد داد که چطوری از قطب نما استفاده کنه و نکات ایمنی دیگهای هم به مدی یاد داد تا موقع گردش به خطر نیوفته!
پدربزرگ با صدایی نرم و آروم ادامه داد:
وقتی که داری راه میری، عصای پیادهرویت رو آروم کنارت بذار تا مارها و حیوانات دیگه بدونن که تو داری نزدیک میشی! تازه میتونی با دهنت آروم سوت بزنی تا حیوانات بزرگتر هم صدای تو رو بشنون و بدونن که تو اونجایی!
مدی تو باید یادت باشه که کرهی زمین مادر ماست و باید ازش مراقبت کنیم!! زندگی تموم موجودات ارزشمنده و باید بهشون احترام بگذاری!
تو فقط باید اون قدر که نیاز داری از زمین برداری نه بیشتر!! تو نباید اصراف کنی!! باید از گردشت لذت ببری ولی نباید هیچ زباله یا اثری از خودت به جا بگذاری!!
بعد از کمی پیادهروی بیشتر، اونا از جنگل رد شدن و بالاخره مدی تونست تالاب زیبا که دورش پر از سنگهای صاف بزرگ بود رو ببینه!
اونجا خیلی زیبا بود و مدی حس میکرد که پا به یک دنیای دیگه گذاشته!
مدی یک سنگ بزرگ برای نشستن پیدا کرد!! خورشید اون سنگ رو گرم کرده بود و بهترین جا برای ناهار خوردن بود!
وقتی پدر بزرگ داشت ناهار رو آماده میکرد، مدی دراز کشید و دستش رو توی آب خنک فرو کرد!
خیلی زود ماهیهای کوچک دور دستش رو گرفتن و آروم پوست انگشتهاش رو خوردن!
اول مدی از ترس دستش رو بیرون کشید، ولی بعد متوجه شد که ماهیها فقط کنجکاو شدن! به خاطر همین دستش رو دوباره داخل آب فرو برد و شنای ماهیها رو دور انگشتهاش تماشا کرد!
مدی خندید و با ماهیها بازی کرد تا وقتی که پدربزرگ گفت:
مدی ناهار حاضره!
بعد از ناهار و کمی استراحت، اونا کمی داخل تالاب شنا کردن!! آب خیلی عمیق بود و مدی نتونست به ته تالاب برسه با این که حسابی تلاش کرد!
ماهیها دور مدی شنا میکردن و قلقلکش میومد. یک آهو اومد و از تالاب آب نوشید! اون روز حسابی به مدی خوش گذشت و وقتی پدریزگش گفت که باید برگردن، مدی خیلی ناراحت شد !!
پدربزرگ گفت:
مدی، وقتشه که از آب بیای بیرون و خودتو خشک کنی. باید برگردیم پایین کوه و به خونه بریم!!
اونا تموم وسایل و زبالهها رو جمع کردن و به سمت دامنهی کوه راه افتادن!
مدی از پدربزرگ پرسید:
بابابزرگ، ما میتونیم از یک راه دیگه برگردیم؟
پدربزرگ گفت:
حتما! چرا که نه؟!
بعد از مدتی، جاده ناپدید شد و اونا داخل چمنها راه میرفتن. مدی گفت:
من میترسم بابابزرگ! نکنه ما گم شدیم؟!
پدربزرگ گفت:
نگران نباش عزیزم!! ما گم نشدیم، فقط دیگه توی جادهی اصلی نیستیم! ما باید به سمت پایین کوه حرکت کنیم تا به ماشینمون برسیم! سعی کن از مناظر اطافت لذت ببری! خیلی زود به پایین کوه میرسیم!
بعد از مدتی مدی گفت:
پدربزرگ! من توی مدرسه مشکلی دارم، ولی نمیدونم با کی باید راجع بهش صحبت بکنم!!
پدربزرگ گفت:
میتونی با من صحبت کنی عزیزم!!
مدی جواب داد:
من خیلی دوست دارم، ولی میترسم که شما از دست من ناراحت یا عصبانی بشی! چون شما خانوادهی من هستی! و خب، چطوری بگم، مثل یک دوست نیستی!!
پدربزرگ توی فکر فرو رفت! مدی درست میگفت! پدربزرگ، عضوی از خانوادهی مدی بود و ممکن بود عصبانی و ناراحت بشه، ولی بالاخره مدی یک دوست بزرگسال نیاز داشت که بتونه باهاش صحبت بکنه!
پدربزرگ نفس عمیقی کشید و با لحنی جدی گفت:
اگر من به تو قول بدم که هر چیزی که به من بگی، مثل یک راز بین ما میمونه و من عصبانی نمیشم و مثل یک دوست باهات رفتار میکنم نه پدربزرگت، با من راجع به مشکلت صحبت میکنی؟و تو میدونی که من هچوقت قولی که میدم رو نمیشکنم!
مدی پدربزگش رو بغل کرد و شروع کرد به صحبت کردن! اونا خیلی زود به دامنهی کوه رسیدن و وسایلشون رو داخل ماشین گذاشتن!!
پدربزرگ کمی فکر کرد و به مدی گفت:
مدی میدونی چیه؟! از این به بعد اگر میخواستی با کسی صحبت بکنی و یا چیزی نیاز داشتی، فقط بگو: ” پدربزرگ عصای پیاده رویت رو بردار تا بریم به گردش”. این جملهی رمزی بین من و تو میمونه! اینطوری میتونیم با هم صحبت کنیم! مثل دو تا دوست!
مدی با خوشحالی گفت:
امروز بهترین روز عمرم بود!! من با بهترین دوستم که بابابزرگمه به گردش رفتم!! و تازه یک عصای پیادهروی رمزی هم دارم!!
اوه جالب وآموزنده بود🗻🗾🎣
👧👴
با یک کیف پرازخوشمزه ها😋
👝🍣🍺
↓احتراماً
ویراستاری✏ کلمه ی( اصراف)
رو با
املای صحیح 📝(اِسراف )تصحیح کنید .
با سپاس🙏
گردش قشنگی داشتن😍🥰
درگش ق💞
مامان زینب:عالی بود👌🏻😍
محسن۵ ساله: خدایا بهمون یه بابابزرگ بده…
محیا ۹ ساله: کاشکی ما هم یه بار به دامنه کوه میرفتیم…
واقعا که عالی بود فقط کاش ما هم از این عصا ها داشتیم♥️
خيلي عالي بود ❤️🧡💛💚💙💜🖤🤍🤎💖😍😍😍😍😍😍😍😍🥰🥰🥰🥰🥰🥰
خیلی خوب بود محشربود عالی مخصوصا اون جایی که میگه ((مدی میدونی چیه از این به بعد اگر میخواستی با کسی صحبت بکنی و یا چیزی نیاز داشتی فقط بگو پدربزرگ عصای پیاده رویت رو بردار تا بریم به گردش این جملهی رمزی بین من و تو میمونه اینطوری میتونیم با هم صحبت کنیم مثل دو تا دوست))