روزی روزگاری، میمونی بود که هیچ خونهای برای خودش نداشت! همه اونو وروجک صدا میکردن! چون وقتی که میخواست قدم برداره، میپرید و میجهید!
وروجک هر چیزی که داشت رو فروخته بود تا با پول اون بتونه دور دنیا رو سفر بکنه! اون عاشق سفر کردن بود!
وروجک دوست داشت که تموم عجایب بزرگ و کوچک دنیا رو ببینه! اون از شهری به شهر دیگه و روستایی به روستای دیگه سفر میکرد و چیزهای زیادی از این سفرهای شگفتانگیز یاد میگرفت!
وروجک در ازای غذا یا اتاق هتل، برای رئیس رستوران یا هتل کار میکرد! اینطوری میتونست پولش رو پس انداز بکنه و بتونه شهرهای بیشتری رو بگرده!
وروجک، میمون خیلی شادی بود و عاشق این بود که به مردم کمک بکنه!
یک روز وروجک به یک شهر رسید که بیست تا حیوون مهربون داخل اون زندگی میکردن!
وروجک، یک سمور پیر رو دید. به سمت اون رفت و مودبانه گفت:
سلام آقای سمور! من میتونم امروز برای شما باغبونی کنم و باغ جلوی خونتون رو مرتب کنم! در ازای کار من، آیا شما به من کمی غذا میدید؟
سمور پیرموافقت کرد و به وروجک گفت که باید چند تا کار توی باغ انجام بده. مثلا درختها رو هرس بکنه یا چمنها رو کوتاه کنه! چند تا وسیله هم داخل خونه هست که وروجک باید اونا رو تعمیر بکنه!
عصر همون روز، وقتی وروجک به خونهی سمور پیر برگشت تا غذاش رو بگیره، کل حیوانات دهکده رو دید که اون جا جمع شده بودن! هر کسی یک غذا درست کرده بود! تموم غذاها رو روی یک میز بزرگ چوبی گذاشته بودن. همهی حیوانات دهکده میخواستن که اومدن وروجک به دهکدشون رو جشن بگیرن و یک خاطرهی خوب برای اون بسازن!
اون شب به وروجک خیلی خیلی خوش گذشت! اونا توی مهمونی حسابی با هم حرف زدن و کلی هم غذا خوردن! اون شب یک خاطرهی خیلی خوب برای وروجک بود!
صبح روز بعد، وقتی که وروجک میخواست دهکده رو ترک بکنه، سمور پیر به اون نزدیک شد و با مهربونی گفت:
خیلی ممنون که برای شام دیشب به ما ملحق شدی! لطفا اگر تونستی و وقت داشتی، باز هم به ما سر بزن! من دو تا پسر دارم که هر دوشون هم سن تو هستن و من اونا رو ده ساله که ندیدم! وقت گذروندن با تو، من رو به یاد اونا میندازه!
وروجک که خیلی احساساتی شده بود، نمیدونست که چی باید بگه! اون سمور پیر رو بغل کرد! سمور پیر، وروجک رو به یاد پدرش میانداخت!
بعد از یک خداحافظی احساسی، وروجک دهکده رو ترک کرد و قول داد که حتما یک روز برمیگرده!
وروجک برای مدت زیادی راه رفت که ناگهان احساس خستگی کرد!
اون میخواست کمی استراحت بکنه که یک دفعه دو تا راهزن خشن، بهش حمله کردن و راهش رو سد کردن! اونا به زور، کیف وروجک رو ازش گرفتن!
وقتی راهزنها داخل کیف وروجک رو گشتن، فقط یک طناب، چند تا ابزار و کمی نون پیدا کردن!
راهزنها کیف و وسایل وروجک رو روی زمین ریختن و فرارکردن! وروجک وسایلش رو دوباره جمع کرد و داخل کیفش گذاشت و دوباره به راهش ادامه داد!
وروجک شروع کرد به فکر کردن! اون فکر کرد که دنیا پر از آدمهای خوب و بده! اون به محبت سمور پیر و حیوانات دهکده فکر کرد و بعد به کار بد راهزنها!
راه حسابی طولانی بود. بعد از مدت زیادی، وروجک به جنگل تاریک رسید! تنها راهی که وروجک میتونست به سفرش ادامه بده این بود که از وسط جنگل تاریک عبور بکنه!
وروجک برای یک ساعت داخل جنگل راه رفت تا این که ناگهان متوجه شد داخل جنگل گم شده! اون تصمیم گرفت که به بالای یک درخت بره و کمی استراحت کنه! اون میخواست کمی از نونی که اهالی دهکده بهش داده بودن رو بخوره و وقتی خستگیش در رفت، بره و راه رو پیدا کنه!
وروجک مشغول استراحت بود که ناگهان صدایی شنید!
وروجک سریع از درخت پایین پرید و به سمت صدا شروع به دویدن کرد! وروجک خیلی سریع به جایی که صدا از اونجا میومد، رسید!
وقتی وروجک به اون جا رسید، اون دو تا راهزنی رو دید که بهش حمله کرده بودن! اونا توی یک گودال عمیق توی جنگل افتاده بودن!
هر دوی اونا گیر افتاده بودن و نمیتونستن از گودال بیرون بیان! به خاطر همین داشتن برای درخواست کمک، داد و فریاد میکردن!
وروجک سریع به سمت کیفش رفت و طناب بلندش رو در آورد! اون طناب رو به یک درخت گره زد و داخل گودال انداخت! دو تا راهزن خیلی سریع طناب رو گرفتن و به کمک اون از گودال بیرون اومدن!
راهزنها حسابی تعجب کرده بودن! اونا انتظار نداشتن که وروجک اونا رو نجات بده! یکی از راهزنها پرسید:
تو چرا ما رو نجات دادی؟ ما بهت حمله کردیم و وسایلت رو روی زمین ریختیم!
وروجک جواب داد:
توی این دنیا موجودات بد و موجودات خوب وجود داره! موجودات خوب، کارهای خوب انجام میدن و موجودات بد، کارهای بد! من تصمیم گرفتم که میمون خوبی باشم و کارهای خوب انجام بدم!
دو تا راهزن، حسابی شگفتزده شدن!
وروجک ادامه داد:
من سفرهای زیادی رفتم و خیلی از شهرهای دنیا رو دیدم! من هم شادی رو تجربه کردم و هم غم و اندوه رو! من همه جور موجودی دیدم! مردم مهربون، مردم بداخلاق! مردم پیر و جوون! من همه جور اتفاق بدی رو تجربه کردم، ولی همیشه سعی میکنم که خودم خوب باقی بمونم و کارهای خوب انجام بدم!
وقتی که وروجک داشت میرفت، کمی از نونش رو به دو تا راهزن داد و با لبخند گفت:
امیدوارم چیزهایی که امروز گفتم باعث شده باشه شما متوجه بشید که راههایی به جز آسیب زدن به دیگران هم برای زندگی کردن وجود داره!
وروجک این رو گفت و به جاده برگشت تا سفر شگفت انگیزش رو ادامه بده!
عالی بود خیلی آموزنده🙏
من هنوز متوجه نشدم چرا به او نها کمک کرد ،🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔
چون می خواس آدم خوبی باشه تو دوباره داستان رو بخوان گفته🤬
وروجک شخصیت قشنگی بود💝🤩😍❤️❤️🍉💖🍉💝🍉💌🍉🐝
عالی بود جای زن ش خالی بود
❣️❤️💝💖
عالی بود
خيلي خوب بود
خیلی عالی بود داستانش
قصه آموزنده ای بود، فقط اول قصه گفت وروجک به یک شهر رسید ولی در ادامه قصه گفت وروجک دهکده رو ترک کرد. تصحیح شود لطفا