آقای بارونز دیگه مبل راحتیش رو نیاز نداره. اون مبل راحتیش رو گذاشت دم در تا ماشین زباله جمع کن بیاد و اونو ببره.
اسم اون مبل راحتی، دارلا بود. دارلا از این که آقای بارونز دیگه اونو توی خونهاش نیاز نداره، خیلی ناراحت شد.
آقای بارونز به خانم همسایه گفته بود:
پارچهی این مبل خیلی کهنه شده! اونقدری که اگر روش بشینم، پاره میشه و من میوفتم زمین!
دارلا با خودش فکر کرد:
من خیلی پیرم؟
آخه دارلا هنوز حس میکرد که جوونه! وقتی آقای بارونز روی اون کوسنهای رنگی میذاشت، دارلا فکر میکرد که خیلی خوشگل میشه!
اما الان دیگه نه از کوسن خبری بود، نه قفسهی کتاب و نه تلویزیون. آقای بارونز دارلا رو با یک گاری جلوی خونه برد و اون رو همون جا رها کرد!
دارلا زیر نور خورشید کنار درختها نشست و به خیابان نگاه کرد. دارلا هیچوقت توی عمرش بیرون از خونه نیومده بود! اون از حس گرمای نور خورشید حسابی خوشش اومد!
دارلا به ماشینهای نگاه کرد که از جاده رد میشدن! ناگهان یه دختر با چکمههای قرمز اومد کنار دارلا و گفت:
سلام! تو اینجا چیکار میکنی؟ نکنه یک نفر داره اسباب کشی میکنه؟
دارلا با ناراحتی گفت:
نه! من نشستم تا ماشین زباله بیاد و منو ببره!
دارلا گفت:
اوه! پس فکر کنم اشکالی نداشته باشه اگر من روت بشینم؟!
اولش دارلا فکر کرد که نکنه پارچهاش پاره بشه و دختر بیوفته زمین! اما اصلا اینطوری نشد! دختر کوچولو چکمههاش رو درآورد و زیر نور خورشید خودش رو کشید و با لذت رو دارلا دراز کشید! تازه! عروسک دختر کوچولو هم خیلی دارلا رو دوست داشت.
خیلی زود، یک پسر با دوچرخه از راه رسید. اون وقتی که دارلا، دخترک و عروسک رو دید، دست از دوچرحه بازی برداشت!
پسرک گفت:
یه مبل راحتی توی خیابون؟ مال کیه؟
دخترک گفت:
مال منه! اما تو هم میتونی روش بشینی!
و چون مبل راحتی خیلی گرم و نرم و دنج به نظر میرسید، پسرک دوچرخهاش رو زیر درختها گذاشت و رفت روی دارلا نشست.
نشستن روی مبل، زیر نور خورشید خیلی لذت بخش بود.
پرندههای کوچولو که داشتن روی شاخهی درختها میپریدن، وقتی پسر و دختر رو دیدن که روی مبل، خیلی راحت خوابیدن، کنجکاو شدن. اونا رفتن و روی دست دخترک نشستن و شروع کردن به آواز خوندن! دختر و پسر اینقدر آروم بودن که پرندههای کوچولو اصلا نترسیدن.
نشستن روی یک مبل راحتی توی باغ، خیلی لذت بخش بود.
کفشدوزک که داشت بالای باغ پرواز میکرد، چشمش به دارلا افتاد که بچهها و پرندهها داشت روش استزاحت میکردن! کفشدوزک روی پشتی مبل راحتی فرود اومد و شروع کرد روی اون راه رفتن. طرح روی پارچهی دارلا، باعث شد که کفشدوزک حس کنه داره روی یک جنگل زیبا راه میره! کفشدوزک خیلی خوشحال بود که این مبل رو پیدا کرده!
بعد یک خانواده از کورچهها از راه رسیدن! اونا بوی شکلاتی که روی دستهی دارلا ریخته بود رو حس کردن و حسابی دهنشون آب افتاد. اونا میخواستن که شکلات رو بخورن و برن! اما اینقدر نشستن روی مبل زیر نور آفتاب خوب بود که اونا هم موندن!
آقای بارونز از خونه اومد بیرون و با تعجب گفت:
چی شده؟ چرا همهی شما روی مبل من نشستید؟
پسرک و دخترک، پرندهها و کفشدوزک و خانوادهی مورچهها به آقای بارونز نگاه کردن!
آقای بارونز خندید و گفت:
برای من هم روی اون مبل جا هست؟
و اینجوری شد که آقای بارونز تصمیم گرفت که دارلا رو توی حیاط نگه داره! اون یک سقف پلاستیکی برای دارلا درست کرد که بارون به دارلا نخوره! و تازه! یک میز قشنگ هم کنار دارلا گذاشت.
حالا دارلا یک مبل راحتی توی باغ بود! اون حالا کلی دوست داشت و با درختها و خورشید حرف میزد! اون دیگه خوشحالترین مبل راحتی دنیا بود.
خیلی قصه ی شیرینی بود.من ودخترم خیلی دوسش داشتیم.
سلام سایتتون یعنی سایت موشیما بهترین قصه های جهان رو داره❣️❣️👍👌💕🌹🌹
عالیییی بود من که خوشم اومد ❤️✨💐🌺💫
👏🌺💐🌹🎉🎊
کیان🤩😍😘🥰😍🤩🎉🎊🎈
خیلی خوب بود من ۲ بار آن راخواندم
خیلی خوش بود اگه من مبل راحتی رو میزاشتم بیرون اینقد روش میخوابیدم .🤠🥺😮😱💬🦾🦿🤳💅✍️👏🙌🫶👍✌️🦶🦵🦴🦷🫁🫀🧠👃🦻👂👀👁👅👄🫦👶🧔👧🙎♀️
خیلی خوب بود از داستانش خوشم اومد
خیلی باحال و بامزه بود.
خیلی قشنگ بود😍🤩