روز سیزده به در بود و همهی بچهها داشتن سه چرخههای نو و زیبایی که برای عید، هدیه گرفته بودن رو میروندن! البته همه به جز راس!!
راس برای عید، سه چرخهی نو و براق هدیه نگرفته بود! سه چرخهی قدیمی خواهرش رو بهش داده بودن. راس خیلی خیلی ناراحت بود. نه تنها اون سه چرخه، نو و براق نبود، بلکه پر از خاک بود و زنگ زده بود!
آخه راس چطور میتونست این سه چرخه رو ببره بیرون و با بقیهی بچهها بازی کنه! راس خجالت میکشید!
راس به بچهها نگاه کرد که داشتن سهچرخههای نو و زیبای خودشونو میروندن. بعد به سه چرخهی کهنه و دست دوم خودش نگاه کرد.
راس که حسابی دمق شده بود، سه چرخهی کهنه رو گوشهی گاراژ رها کرد و به داخل خونه رفت.
مادر راس ازش پرسید:
پسرم چیزی شده؟ تو الان باید کنار بقیهی بچهها باشی و با اونا سه جرخه بازی کنی!! پس چرا توی خونه نشستی؟؟
راس شروع کرد به گریه کردن و برای مادرش توضیح داد:
سهچرخهی من نو نیست! براق و قشنگ هم نیست!! تازه کلی خاک گرفته و زنگ زده!!
مادر راس خیلی سریع فهمید که مشکل راس چیه. راس خجالت میکشید که سه چرخهی کهنهی خواهرش رو ببره بیرون و باهاش بازی بکنه! اونم وقتی که همه سه چرخههای نو و جدید داشتن!!
مادر راس با مهربونی جواب داد:
به نظرم بیا امروز با هم وقت بگذرونیم و یک کار با حال بکنیم. دنبال من بیا تا بریم به گاراژ! من میخوام سه چرخهات رو نو کنم!!
راس که اصلا منظور مادرشو نفهمیده بود، دنبالش راه افتاد. چند دقیقهی بعد راس دقیقا فهمید که منظور مادرش چی بوده!!!
بقیهی روز، راس و مادرش توی گاراژ مشغول به کار بودن. اونا سه چرخه رو باز کردن و تک تک قطعاتش رو با رنگ قرمز براق رنگ کردن!! بعد هم راس با رنگ زرد و نارنجی روی میلههای سه چرخه شعلههای آتش کشید!!
راس و مادرش روی بدنه، فرمون و پدالهای سه چرخه، پولیش زدن تا براق بشن!
اونا تموم قطعات رو سمباده زدن تا قسمتهای زنگ زده تمیز بشه و بعد اونا رو رنگ کردن و روغن زدن تا مثل روز اول زیبا بشن! هر دوی اونا حسابی برای سر هم کردن سه چرخه هیجان زده بودن!!
راس و مادرش دونه به دونه، تموم قطعات سه چرخه رو دوباره به هم وصل کردن!! وقتی که کارشون تموم شد هر دوشون شگفت زده شدن!
جلوی اونا یک سه چرخهی نو و خیلی زیبای دست ساز قرار داشت!! راس مطمئن بود که مثل این سه چرخه رو هیچ جای دیگه ندیده!!
راس که حسابی خوشحال شده بود، مادرش رو محکم بغل کرد و گفت:
مامان! خیلی خیلی ممنون که به من کمک کردی.
مادر راس با مهربونی گفت:
خواهش میکنم عزیزم! خیلی خوشحالم که با هم وقت گذروندیم. حالا برو و با سه چرخهات کنار دوستات بازی کن!
وقتی که راس داشت به سمت بچهها حرکت میکرد، مادرش شنید که بقیهی بچهها دارن میگن:
وای! عجب سه چرخهی محشری!!
بچهها به سه چرخهی راس نگاه کنید!!
راس این سه چرخه رو از کجا گرفتی؟
میشه منم یه دور باهاش بزنم؟
راس میخوای سه چرخهی منو با مال خودت عوض کنی؟
مادر راس الان مطمئن بود که راس خیلی خیلی خوشحال و راضیه!!
خيلي عالي
خیلی عالی و آموزنده