لوگو موشیما

داستان کودکانه فلوت زن و پروانه‌ها

the-pied-piper-an-butterflies-stories-1
یاسمین روحانی نیم‌رخ

.

.

روزی روزگاری در یک سرزمین خیلی دور، یک روستا در لبه‌ی یک جنگل قرار داشت به نام هملین. هملین یک روستای عادی بود! اونجا مادرها و پدرها زندگی میکردن! مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها! بچه‌ها! و حتی سگ‌ها و گربه‌ها! ولی این روستا فقط یک چیز نداشت و آن هم پروانه بود! تا روزی رسید که بالاخره…

روزی روزگاری در یک سرزمین خیلی دور، یک روستا در لبه‌ی یک جنگل قرار داشت به نام هملین. هملین یک روستای عادی بود! اونجا مادرها و پدرها زندگی میکردن! مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها! بچه‌ها! و حتی سگ‌ها و گربه‌ها!

the-pied-piper-an-butterflies-stories-2

ولی این روستا فقط یک چیز نداشت و آن هم پروانه بود!

تا روزی رسید که بالاخره هملین پروانه هم داشت!

دسته‌های بزرگی از پروانه‌ها از کوه‌ها پایین اومدن و توی خیابون‌ها پرواز کردن. پروانه‌ها اونقدر زیاد بودن که خورشید پشت بال‌های اونا پنهان شده بود.

the-pied-piper-an-butterflies-stories-3

یک فرش از پروانه‌ها، کل خیابون‌ها، سقف‌ها و شیروونی‌ها رو پوشوند!

the-pied-piper-an-butterflies-stories-4

بچه‌های توی روستا عاشق پروانه‌ها شده بودن! اونا توی خیابون‎‌ها و پارک‌ها دنبال پروانه‌ها میکردن و سعی میکردن که اونا رو بگیرن! اما پروانه‌ها خیلی باهوش بودن و بالاتر پرواز میکردن از دست بچه‌ها فرار میکردن و به بچه‌ها میخندیدن!

the-pied-piper-an-butterflies-stories-5

مردم هملین، یک روز توی شورای روستا دور هم جمع شدن تا تصمیم بگیرن که چه کار باید بکنن!

the-pied-piper-an-butterflies-stories-6

شهردار گفت:

این پروانه‌ها حسابی شهر رو شلوغ و نامرتب کردن! همه جای شهر آبی و قرمز و زرد شده!

آقای شهردار انگشتش رو بالا آورد! انگشت آقای شهردار مثل رنگین کمون شده بود!

خانم مدیر گفت:

بچه‌ها اصلا توی مدرسه حواسشون به درس نیست! اونا همش از پنجره‌ها به پروانه‌ها نگاه میکنن.

the-pied-piper-an-butterflies-stories-7

یکی از پدرها گفت:

شاید باید یک عالمه تور پروانه بخریم و همه‌ی اونا رو بندازیم توی تله!

پس به همه‌ی افراد روستا، یک تور پروانه دادن!

the-pied-piper-an-butterflies-stories-8

همه‌ی مردم تلاش کردن که پروانه‌ها رو با تور بگیرن!

اما اون پروانه‌های باهوش بالاتر و بالاتر پرواز کردن و بال زدن و به اونا خندیدن!

the-pied-piper-an-butterflies-stories-9

بعد از چند روز که همه نا امید شدن، آقای نانوا گفت:

من یک پسر رو میشناسم که به گرفتن پروانه‌ها معروفه!

the-pied-piper-an-butterflies-stories-10

پس مردم هملین یک نامه برای اون پسر فرستادن و فردای اون روز، اون پسر به شورای هملین اومد!

the-pied-piper-an-butterflies-stories-11

پسر گفت:

من میتونم شما رو از دست این پروانه‌ها خلاص کنم! اما به جای دست مزد باید به مردم فقیر روستای بغلی غذا بدید! سیب و پرتقال کافی برای یک سال! فقط با این شرط من شما رو از شر این پروانه‌ها خلاص میکنم!

مردم هملین گفتن:

ما هرکاری حاضریم بکنیم! تو از شر پروانه‌ها خلاص شو و ما به مردم فقیر غذا میدیم!

the-pied-piper-an-butterflies-stories-12

صبح روز بعد، پسرک با یک فلوت جادویی برگشت! لحظه‌ای که شروع به نواحتن آهنگ گوش نوازش کرد، تمام پروانه‌ها شیفته‌ی آهنگ اون شدن و به دنبالش پرواز کردن! اون‌ها دنبال پسرک پرواز کردند تا پسرک از روستا خارج شد! انگار که یک رنگین کمان زیبا پشت پسرک در حال حرکت بود.

the-pied-piper-an-butterflies-stories-13

مردم هملین به روستاشون نگاه کردن! اون‌ها روستاشون رو پس گرفته بودن! درخت‌ها شبیه درخت بودن و دیگه زیر پروانه‌ها قایم نشده بودن!

the-pied-piper-an-butterflies-stories-14

باد، گرد جادویی پروانه‌ها رو هم با خودش برد. حالا دیگه بچه‌ها هیچ چیزی نداشتن که از پشت پنجره بهش نگاه کنن! برای همین سرشون رو برگردوندن و دوباره حواسشون رو به درس جمع کردن!

شاید بچه‌ها کمی کمتر خوشحال بودن! اما اونا مدت خیلی کمی پروانه‌ها رو میشناختن! برای همین خیلی زود اونا رو فراموش کردن!

the-pied-piper-an-butterflies-stories-1

ولی مردم روستا انگار یک چیز دیگه رو هم فراموش کرده بودن! اونا سیب‌ها و پرتقال‌ها رو به مردم فقیر روستای بغلی ندادن و وقتی که پسر فلوت زن بهشون یادآوری کرد، اونا گفتن:

اینا همش چرته! اون پروانه‌ها خودشون پرواز کردن و رفتن! تو که کاری نکردی!

the-pied-piper-an-butterflies-stories-16

پس سحرگاه فردا صبح، پسرک روی تپه‌ی روستا ایستاد و شروع کرد به فلوت زدن! این بار پسرک یک آهنگی رو نواخت که بچه‌ها رو شیفته‌ی خودش کرد. اون آهنگ باعث شد که بچه‌ها رو به یاد جشن تولد و حباب‌ها و ایستادن بالای کوه می‌انداخت.

the-pied-piper-an-butterflies-stories-17

همه‌ی بچه‌های هملین با صدای موسیقی جادویی از خواب بیدار شدن و به دنبالش رفتن. همه‌ی اونا رقصان و خندان از داخل خیابون‌ها دنبال پسرک از روستا خارج شدن و دیگه هیچکس اونا رو ندید!

the-pied-piper-an-butterflies-stories-18

وقتی مردم هملین بیدار شدن و فهمیدن که چه اتفاقی افتاده، حسابی ناراحت و شرمنده شدن! اونا به پسرک گفتن:

ما سیب‌ها و پرتقال‌ها رو به مردم فقیر میدیم! فقط بچه‌های ما رو به ما برگردون.

the-pied-piper-an-butterflies-stories-1

ولی مشکل اینجا بود که بچه‌ها به یک سرزمین دور جادویی پر از موسیقی رفته بودن و هر روز با پروانه‌ها اونجا میخوندن و میرقصیدن. بچه‌ها فهمیده بودن که عاشق بازی با پروانه‌ها هستن و پروانه‌ها هم فهمیده بودن که بچه‌ها رو خیلی دوست دارن.

the-pied-piper-an-butterflies-stories-20

پسرک گفت:

بچه‌ها حاضر نیستن که بدون پروانه‌ها به خونه برگردن!

مردم روستا گفتن:

اشکالی نداره! فقط بچه‌ها رو برگردون! پروانه‌ها هم میتونن که برگردن!

و پسرک برای آخرین بار موسیقی جادویی رو نواخت و بچه‌ها و پروانه‌ها با هم به روستا برگشتن! و از اون روزه که روستای هملین همیشه پر از پروانه‌ها و گردهای جادویی اون هاست!

مردم روستا برای برگشتن بچه‌ها، یک جشن بزرگ گرفتن و به مردم فقیر روستای کناری، سیب و پرتقال دادن!

the-pied-piper-an-butterflies-stories-22