روزی روزگاری در شهر لندن، یک موش خیلی شیک زندگی میکرد. به من خبر رسیده که اون همیشه برای خریدن کت و شلوارهای خیلی شیک به مغازههای پر زرق و بزق میرفت.
موش قصهی ما همیشه یک کت و شلوار شیک و اتو کشیده میپوشید. کفشهاش همیشه واکس زده و برق بودن. یک پیرهن سفید و یک پاپیون صورتی داشت و هیچوقت دستمال جیبش را فراموش نمیکرد.
موش قصه ما، دمش را واکس میزد و موهایش رو شانه میکردو سپس یک جفت چکمهی براق میپوشید که کاملا با کت و شلوارش ست بود. سپس کلاهش را سرش میگذاشت و عصایش را برمیداشت و به سمت ایستگاه راه آهن میرفت. از آن جا یک بلیط برای ایستگاه شوالیه میگرفت تا آنجا شام بخورد!
برای غذا به رستوران هارولدز میرفت و اونجا یک لیست از شیکترین غذاها میخورد. غذاهایی مثل قارچ ترافل، صدف و ژامبون. غذاهایی که ما تو عمرمون حتی اسمشون رو نشنیدیم. ولی یادتون نره که اون یه موش شیک بود که یه کلاه پر زرق و برق روی سرش میگذاشت!!
با یک نگاه به او ممکن است فکر کنید که او از یک خانواددهی سلطنتی است. اما این واقعیت ندارد. موش میخواست با این رفتارها یک حقیقت رو از بقیه پنهان کنه! موش ما اصلا اهل یک خانواده اشرافی نبود. اون حتی دوست نداشت که حمام بکنه!! موش قصه ما فقط تظاهر میکرد که خیلی شیک و پیکه چون دوست داشت که مردم فکر کنن اون از طبقه اشرافه!!
خیلی خوب بود
عالی😑 پولش رو از کجا میآورده😑
باسلام و احترام. محتوای داستان مناسب سن بچه ها نیست. آغاز جذابی داشت اما گویا ناتمام ماند.