the-reluctant-dragon-story-1

روزی روزگاری یک چوپان در یک روستای زیبا زندگی میکرد. یکی از روزها، با ترس و لرز به خانه رسید و با گریه و زاری گفت:

چیز وحشتناکی دیدم! به اندازه 4 اسب بزرگ بود و چنگال‌های بلند و تیز داشت. دم نوک تیز بلند و روی کل بدنش هم فلس های آبی براق داشت!

پسر چوپان رفت و در کتابش جستجو کرد:

بابا انگار تو یک اژدها دیدی!

پدر و مادر پسرک ترسیده بودن اما اون آروم آروم بود!

صبح روز بعد پسر از جایش بلند شد و به سمت تپه رفت چون میخواست ببینه که میتونه با آزدها دوست بشه یا نه! وقتی پسر به تپه رسید، فهمید که اژدها خیلی مهربون و بامزه است! اونا به هم لبخند زدند. بعد پسرک نشست و شروع کرد به سوال پرسیدن از اژدها!

the-reluctant-dragon-story-2

اژدها شروع کرد و یک عالمه داستان قدیمی برای پسر تعریف کرد:

در زمان‌های قدیم یک عالمه اژدهای خطرناک همه جا وجود داشت. و شوالیه ها باید با اونا می جنگیدند و شاهزاده خانم ها را نجات می دادن!

پسر هر روز برای شنیدن داستان ها برمی گشت. اما بالاخره ساکنین روستا متوجه حضور اژدهای آبی شدن. معلوم بود که اونا حسابی ترسیدن! پسرک پیش اژدها رفت و گفت:

سکانین روستا میخوان از شر تو خلاص بشن!

اژدها گفت:

ولی من که آزارم به یک مورچه هم نمیرسه!

اون روز بعد از ظهر پسرک در روستا خبر خیلی بدی شنید! روستاییان می خواستن سنت جورج، قاتل اژدها رو برای مبارزه با اژدها بفرستن!

پسر مستقیم به سمت اژدها دوید و گفت:

اونا میخوان سنت جرج، قاتل اژدها رو برای جنگ با تو بفرستن! اون بلندترین نیزه‌ای رو داره که من تا حالا دیدم!

اژدها گفت:

از اینکه به من گفتی متشکرم! اما من نمی خوام دعوا کنم! پس من فقط توی غار خودم میشینم و منتظر میمونم تا اون بره!

نه! تو هیچ چاره‌ای نداری! مردم دوست دارن که یه دعوای درست و حسابی ببینن!

اما اژدها خمیازه کشید:

من مطمئنم که تو این مشکل رو حل میکنی!

پسر یواشکی به روستا برگشت. اونجا چندتا از روستاییان رو دید که در مورد اژدهای خطرناک صحبت می کردن:

میدونستید که اون فقط ده تا گوسفند برای صبحونه میخوره؟

آره! منم شنیدم که چندتا خونه رو آتیش زده!

پسر با عصبانیت فریاد زد:

این یه دروغه! آزار اون اژدها حتی به یه مورچه هم نمیرسه!

سنت جورج گفت:

ولی من چیکار میتونم بکنم وقتی همه دلشون دعوا میخواد؟!

پسر زمزمه کرد:

دنبالم بیا!

پسر قاتل اژدها رو برای ملاقات با اژدها برد. سنت جورج گفت:

اینجا برای دعوا چه جای خوبیه!

اژدها خیلی محکم گفت:

هیچ دعوایی در کار نیست!

سنت جورج گفت:

نظرت راجع به تظاهر کردن و فیلم بازی کردن چیه؟

اژدها گفت:

شاید!

پسر گفت:

قول میدی بهش آسیب نزنی؟!

سنت جورج کمی فکر کرد و گفت:

خب! دعوا باید واقعی به نظر برسه!

اژدها پرسید:

بعد از دعوا، قراره مهمونی برگزار بشه؟

سنت جورج گفت:

آره و من قول میدم که تو رو هم ببریم!

the-reluctant-dragon-story-3

صبح روز بعد، افراد زیادی برای تماشای دعوا اومده بودن! پسرک نزدیک غار اژدها ایستاده بود و عصبی به نظر می‌رسید! هنگامی که سنت جورج ظاهر شد، مردم تشویق کردن و فریاد زدن! خیلی زود صدای غرش در کوه طنین انداز شد و شعله های آتش در هوا پخش شد.

آتیش از دهن اژدها اومد بیرون! سنت جورج خیلی سخت جاخالی داد و نیزه‌اش را بالا گرفت! و بعد هر دو از کنار هم رد شدن!

مردم فریاد زدن:

ای وای! ضربه از دست رفت!

سنت جورج و اژدها برگشتن و دوباره شروع به جنگیدن کردن! این بار دیگه فرصتی واسه جاخالی دادن وجود نداشت! پس از یک مبارزه طولانی، سرانجام اژدها روی زمین افتاد. جورج روی او ایستاد. جمعیت فریاد زد:

سرش را ببر!

جورج گفت:

فکر کنم اژدها درسش رو یاد گرفته! بیایید فقط اون رو به جشن دعوت کنیم!

سپس سنت جورج، پسرک، اژدها و روستاییان را به سمت کوه هدایت کرد! پسر واقعا خوشحال بود چون تونسته بود نقشه‌اش رو عملی کنه! روستاییان هم خوشحال بودن چون یه دعوای هیجان انگیز دیده بودن!

سنت جورج هم خوشحال بود چون توی نبرد پیروز شده بود. اما اژدها از همه خوشحالتر بود! اون حالا دوستان زیادی داشت و قرار بود کلی غذای خوشمزه بخوره!

این یه شب عالی بود!

اژدها این رو گف و شروع کرد به خروپف کردن!

پسرک گفت:

اوه! حالا چجوری اونو برگردونم به غارش؟

سنت جورج با خنده گفت:

من کمکت میکنم!

اون دوتا اژدها رو بلند کردند و یه تایی به سمت غار حرکت کردند!

منبع داستان:

Moonzia.com

همین حالا نظر خود را با دیگران به اشتراک بذارید: کلیک کنید

دسته بندی‌های مقاله: داستان کودکانهداستان کودکانه برای خوابداستان کودکانه برای سنین 6-4 سالداستان کودکانه برای سنین 9-7 سالداستان های کودکانه قدیمی
امتیاز 3.7 از 5 (234 نفر رای داده‌اند)
3.7 234 رای ها
1 ► امتیاز دهی ◄ 5
اشتراک در
اطلاع از
guest
15 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دیبا
دیبا
1 ماه قبل

من دیبا هستم این داستان بسیار عالی بود من از این به بعد این داستان را دائم میخانم

سانای اسدی
سانای اسدی
1 ماه قبل

عالی نتیجه ی سختیی گرفته بود

لیانا ۶ ساله
لیانا ۶ ساله
3 ماه قبل

خیلی خوب بود من خیلی خوشم اومد

محیا
محیا
5 ماه قبل

واقعا خیلی عالی و خوب بود واقعا ممنون

محیا
محیا
5 ماه قبل

ممنون از هم را هی تون 😘😘

محیا
محیا
5 ماه قبل

خیلی خوب بودپسرک از اژدها دفاع کرد ولی بقيه آدم ها دفاع نکردن.❤️❤️❤️

سارا
سارا
5 ماه قبل

سنت جورج خیلی عجیب بود باورم نمی‌شه به جای اینکه با پسرک موافقت کنه با خودش موافقت کرد یه خورده مشورت بهتره

Samyar 7 sale masshad
Samyar 7 sale masshad
5 ماه قبل

خوب

شهریار
شهریار
7 ماه قبل

به نظرم ایده تون خیلی جالب بود👌👌نقاشی ها و فونت نوشته ها و داستان عالی بود

یاسمین زهرا
یاسمین زهرا
7 ماه قبل

عالی بود

سبد خرید

0
image/svg+xml

No products in the cart.

بازگشت به صفحه محصولات