روزی روزگاری قبل، هنگامی که خورشید داشت غروب میکرد، همهی پرندهها داشتن به سمت لونههاشون پرواز میکردن تا بتونن خودشون رو به موقع به تخت خواب برسونن و بخوابن. بین اونها خروس پیر خردمندی هم بود که با یک پرش، روی شاخهی درخت پرید تا بخوابه!!
خروس کم کم داشته برای خواب آماده میشد که ناگهان چشمش به دو جفت چشم قرمز، یک دماغ نوک تیز و یک دم دراز زیبا افتاد!! بله، درست حدس زدین. یک روباه مکار پایین درخت ایستاده بود!!
روباه با هیجان گفت:
حتما شما هم این خبر فوقالعاده رو شنیدید جناب خروس!!
خروس چون همیشه از روباه میترسید، با کمی استرس جواب داد:
خبر؟؟ چه خبری؟؟
روباه پاسخ داد:
یک جلسهی بزرگ با حضور همهی حیوانات برگزار شده و توی اون جلسه همه توافق کردن که از این به بعد مثل دوستان خوب، در کنار هم با صلح زندگی کنن. خیلی خوشحال کنندست، مگه نه؟؟ من که خیلی خوشحالم. اگر اجازه بدید به همین مناسبت و برای شروع دوستی شما رو بغل کنم!!
خروس گفت:
خدای من این شگفت انگیزه!! این بهترین خبریه که من توی تمام عمرم شنیدم!!
سپس خروس دانا روی نوک پا بلند شد و به دور خیره شد، انگار که چیز مهمی دیده و گفت:
صبر کن ببینم. من دارم یه چیزی میبینم!!!
روباه که کمی نگران شده بود پرسید:
.چیه؟ چی داری میبینی؟؟
خروس با خونسردی و لبخند گفت:
این شگفت انگیزه، فکر میکنم دارم چند سگ بزرگ بزرگ رو میبینم که با عجله دارن به سمت ما میان. احتمالا اونا هم این خبر های خوب رو شنیدن و دارن میان که با شما دوست بشن جناب روباه!!
روباه اصلا منتظر شنیدن بقیهی حرف خروس نشد!!! اون با تموم سرعت پا به فرار گذاشت!!
خروس فریاد زد:
یک لحظه صبر کن، چرا فرار میکنی؟ سگها الان با تو دوست هستن!!
روباه پاسخ داد:
آره، بله، اما میدونی که ممکنه اونا این خبر رو نشنیده باشن. به هر حال، تازه به یاد آوردم که کار خیلی مهمی دارم و باید سریع برم خونه و اونو انجام بدم!! خدانگهدار!!
خروس لبخند بزرگی زد، چون میدونست دشمن خیلی حیله گری رو فریب داده. پس اون روی صندلی خودش پرید و با خوشحالی به خواب رفت.
خيلي شگفت انگيز