لوگو موشیما

قصه کودکانه مهم‌ترین چیز چیه؟

the-things-that-really-matter-story
یاسمین روحانی نیم‌رخ

.

.

ما امروز به یک سفر میریم. از مامانم پرسیدم: باید کدوم وسیله‌ها رو جمع کنیم؟ مامانم گفت: فقط باید مهم‌ترین چیزا رو جمع کنیم! ما کنارآسیاب بادی ایستادیم تا صبحانه بخوریم! بازی کردن با وسایل بازی خیلی خیلی باحال بود! ولی من اسباب بازیم رو اونجا جا گذاشتم. من توی ماشین خیلی خیلی ناراحت بودم!…

ما امروز به یک سفر میریم. از مامانم پرسیدم:

باید کدوم وسیله‌ها رو جمع کنیم؟

مامانم گفت:

فقط باید مهم‌ترین چیزا رو جمع کنیم!

the-things-that-really-matter-story-2

ما کنارآسیاب بادی ایستادیم تا صبحانه بخوریم!

بازی کردن با وسایل بازی خیلی خیلی باحال بود!

the-things-that-really-matter-story-3

ولی من اسباب بازیم رو اونجا جا گذاشتم.

the-things-that-really-matter-story-4

من توی ماشین خیلی خیلی ناراحت بودم! ولی برادرم خوشحال بود. اون گفت:

هووووررررااا! حالا میتونی با من بازی کنی.

the-things-that-really-matter-story-5

ما نزدیک یک مزرعه ایستادیم تا حیوانات مزرعه رو ببینیم!

برادرم داشت حسابی دنبال یک آهو میگشت!

the-things-that-really-matter-story-6

ولی یه میمون اومد و هدفونش رو از سرش برداشت و فرار کرد.

the-things-that-really-matter-story-7

توی ماشین اون حسابی ناراحت بود! اما من خوشحال بودم. من بهش گفتم:

هوووورررررا! حالا میتونی با من آواز بخونی!

the-things-that-really-matter-story-8

ما کنار یک آبشار زیبا ایستادیم!

ما حسابی هیجان‌زده شدیم! آبتنی کردیم و حسابی خوش گذروندیم.

the-things-that-really-matter-story-9

ولی بابا افتاد تو آب! تازه نقشه‌ی راه هم باهاش افتاد توی آب.

-10the-things-that-really-matter-story

بابا توی ماشین حسابی ناراحت بود! ولی مامان خوشحال بود و گفت:

هووووررررا! حالا من میتونم کمکت کنم که راه رو پیدا کنی.

the-things-that-really-matter-story-11

ما کنار جاده ایستادیم تا چند تا ذرت آبدار و خوشمزه بخریم.

the-things-that-really-matter-story-12

مامان خم شد تا بهترین ذرت‌ها رو انتخاب کنه اما عینکش افتاد و شکست.

the-things-that-really-matter-story-13

مامان توی ماشین حسابی ناراحته! اما بابا خوشحاله و میگه:

هووووررررا! حالا میتونیم راهمون رو با هم پیدا کنیم.

the-things-that-really-matter-story-14

ما روی یک تپه‌ی قدیمی ایستادیم تا منظره‌ی دره رو ببینیم!

بابا کلی جوک بامزه برامون تعریف کرد تا ما به دوربین بخندیم.

the-things-that-really-matter-story-15

اما…

the-things-that-really-matter-story-16

ما نتونستیم برگردیم! چون ماشین خراب شد و روشن نشد! هممون دست از خندیدن برداشتیم. اما مامان گفت:

نگران نباشید! هنوزم میتونیم خوش بگذرونیم! چون چیزی که خیلی مهمه اینه که ما یه خانواده‌ایم و کنار همیم!

the-things-that-really-matter-story-17

و همونطور که مامان گفت، ما خوش گذروندیم! با خندیدن و آواز خوندن و پیدا کردن راه با همدیگه!

و با لذت بردن از اون ذرت‌های شیرین آبدار!

the-things-that-really-matter-story-18