داستان کودکانه سه بز بلای ناقلا

روزی روزگاری توی دامنه‌ی یک تپه‌ی سر سبز، سه تا بز بلا زندگی میکردن!! یک بز بلای کوچولو، یک بز بلای متوسط و یک بز بلای بزرگ.

فامیل اونا ناقلا بود و توی کل دهکده‌های اطراف، همه اونا رو به اسم سه بز بلای ناقلا میشناختن!!

اونا عاشقونه چمنزار و تپه‌ی قشنگشون رو دوست داشتن!! ولی تپه‌ی اونا دیگه سبزه نداشت. زمستون سال قبل اونقدر سرد بود که تموم علف‌ها را از بین برده بود و الان فقط چند دسته‌ی کوچیک علف بین گل‌ها و سنگ‌ها باقی مونده بود!!

بالاتر از تپه، یک چمنزار سرسبز و خیلی زیبا قرار داشت که پر از یک عالمه علف آب دار و خوشمزه و بلند بود که واقعا برای بزهای بلا غذای خیلی خوبی به نظر میومد!!


بز بلای ناقلای کوچولو با خودش فکر کرد:

وای خدا جون!! اون علف‌های خوشمزه‌ی توی چمنزار بالا رو ببین!! من باید حتما برم و کلی از اونا بخورم تا مثل برادر بزرگم، درشت و قوی بشم!!

بز بلای کوچولو به سمت چمنزار سرسبز رفت. اون اصلا به هیچکدوم از برادراش نگفت که داره کجا میره!!

بز بلای ناقلای کوچولو دوید و دوید.

طولی نکشید که به رودخانه بزرگی برخورد کرد. روی رودخونه، یک پل سنگی باشکوه خیلی زیبا بود؛ ولی چیزی که بز بلای کوچولو نمیدونست این بود که این پل مال یک غول بزرگ وحشیه!!



بز بلای کوچولو چند قدم بیشتر روی پل راه نرفته بود که صدای فریاد بلندی از پایین پل به گوشش رسید.

غول نعره زد:

کی جرات کرده و داره روی پل قشنگ من راه میره؟؟

بز بلا با صدایی لرزون پاسخ داد:

این منم. کوچکترین بز بلای ناقلا!!

غول سر زشتش رو از زیر پل بلند کرد و با صدای خیلی وحشتناکی گفت:


کوچک‌ترین بز بلای ناقلا، این پل قشنگ منه و هیچکس حق نداره از روش رد بشه!! من دیگه نمیذارم تو از این جلوتر بری و برای صبحانه تو رو بک لقمه‌ی چپ میکنم!!

بز بلای کوچولو خیلی خیلی زیاد ترسیده بود و داشت از وحشت میلرزید، ولی تونست خودشو کنترل بکنه و محکم جواب بده:


جناب غول!! شما خیلی غول با شکوه و بزرگی هستید!! من بز بلای خیلی کوچولویی هستم و مطمئنم که اگه منو بخورید، اصلا سیر نمیشید!! من یک برادر دارم که خیلی از من بزرگتره!! صبر کنید تا اون بیاد و اونو بخوربد تا حسابی سیر بشید!!

غول گفت:

خیلی خیلی بزرگتره؟؟

بز بلای کوچولو با آب و تاب گفت:

اوه بله، جناب غول!!

غول گفت:

خیلی خب، من به تو اجازه میدم که از روی پل رد بشی!!

بز بلای کوچولو که نمیخواست هیچ لحظه‌ا‌ی رو هدر بده، با عجله از روی پل رد شد و با تموم سرعتی که میتونست دوید و دوید!!

بز بلای کوچولو به سلامت از روی پل رد شد و به سمت چمنزار حرکت کرد. وقتی به چمزار رسید با لذت شروع کرد به خودن علف‌های آب دار و بلند!!

در همین لحظه، توی دامنه تپه‌ی قشنگ، بز بلای متوسط با تعجب به چمنزار سرسبز نگاه کرد.


بز بلای ناقلای متوسط با خودش فکر کرد:

وای خدای من!!! اون علف‌های سبز و آب دار توی چمنزار رو ببین!! من باید حتما برم اونجا و یه شکم سیر از اون علف‌ها بخورم تا منم مثل برادر بزرگم، قوی و درشت بشم!!

بز بلای متوسط به سمت چمنزار سرسبز رفت. اون هم به برادر بزرگش نگفت که داره کجا میره.

بز بلای ناقلای متوسط دوید و دوید.


طولی نکشید که اون هم به همون رودخونه با پل سنگی با شکوه رسید!! اون هم نمیدونست که این پل مال یک غول بزرگ وحشیه!!


بز بلای متوسط چند قدم بیشتر روی پل راه نرفته بود که صدای فریاد بلندی از زیر پل بلند شد.

غول فریاد زد:


کی جرات کرده و داره روی پل قشنگ من راه میره؟؟

بز بلای متوسط با صدای خیلی نازکی پاسخ داد:

این منم. بز بلای ناقلای متوسط!!

غول سر زشتش رو از زیر پل بلند کرد و با صدای خیلی ترسناکی گفت:

بز بلای ناقلا متوسط، این پل قشنگ منه و هیچکس حق نداره از روش رد بشه!! من دیگه نمیذارم تو از این جلوتر بری و برای ناهار تو رو بک لقمه‌ی چپ میکنم!!

بز بلای متوسط هم حسابی از ترس میلرزید، اما خودش رو جمع و جور کرد و محکم جواب داد:


جناب غول!! شما خیلی غول با شکوه و بزرگی هستید!! من بز بلای متوسطی هستم و مطمئنم که اگه منو بخورید، اصلا سیر نمیشید!! من یک برادر دارم که خیلی از من بزرگتره!! صبر کنید تا اون بیاد و اونو بخوربد تا حسابی سیر بشید!!

غول گفت:

از تو خیلی خیلی بزرگتره؟؟

بز بلای متوسط با خوشحالی گفت:

اوه بله، آقای غول، همینطوره!!


غول گفت:

بسیار خب، پس من به تو اجازه میدم که از روی پل رد بشی!!

بز بلای متوسط که نمیخواست حتی یک لحظه رو هم هدر بده با سرعت هرچه تمام تر از روی پل رد شد!!

اون حسابی دوید و دوید. وقتی به سلامت از روی پل رد شد، به سمت چمنزار سرسبز حرکت کرد. وقتی به چمنزار سرسبز رسید با لذت شروع کرد به خوردن علف‌های آب دار بلند!!


حالا نوبت به بزرگترین بز بلای ناقلا رسید.


اون اونقدر مشغول گشتن تپه‌ی برهوت بود تا چیزی برای خوردن پیدا بکنه که اصلا نفهمید برادراش خیلی وقته که رفتن!!

اون زا بالای تپه، برادراش رو توی چمنزار بالایی دید که داشتن چرا میکردن و علف‌های آب دار و خوشمزه رو با لذت میخوردن!!

بزرگترین بز بلای ناقلا با خودش فکر کرد:

اوه خدای من!! من حتما باید برم پیش داداشام و از اون علف‌های خیلی خوشمزه بخورم!!

بنابراین بزرگترین بز بلای ناقلا به سمت چمنزار حرکت کرد.

بزرگترین بز بلای ناقلا، گرومپ گرومپ دوید و دوید!!


طولی نکشید که اون هم به رودخونه‌ی بزرگ و پلی سنگی قشنگ رسید!! اون هم درست مثل دو تا برادرش نمیدونست که این پل مال یک غول بزرگ وحشیه!!


بزرگ‌ترین بز بلای ناقلا بیشتر از چند قدم روی پل راه نرفته بود که صدای فریاد بلندی رو از پایین پل شنید. غول نعره زد:


کی جرات کرده و داره روی پل زیبای من راه میره؟؟

بزرگترین بز بلای ناقلا با صدایی قوی و مطمئن پاسخ داد:

این منم. بزرگترین بز بلای ناقلا!!

غول سر زشتش رو از زیر پل بلند کرد و با صدای خیلی ترسناکی گفت:

بزرگترین بز بلای ناقلا، این پل قشنگ منه و هیچکس حق نداره از روش رد بشه!! من دیگه نمیذارم تو از این جلوتر بری و برای شام تو رو بک لقمه‌ی چپ میکنم!!


بزرگترین بز ببلای ناقلا اصلا یک ذره هم از ترس نلرزید. تازه تهدید غول به نظرش خیلی هم بامزه اومد!! به هر حال اون بزرگترین و قوی‌ترین بز بلای ناقلا بود و از هیچ چیزی نمیترسید.

بز بلای ناقلای بزرگ گفت:


آخی غول با مزه!! تو منو میخندونی!!

غول که از شنیدن این حرف حسابی عصبانی شده بود، سریع روی پل سنگی پرید و شروع کرد به زدن بزرگترین بز بلای ناقلا!!

در مقابل، بز بلای ناقلای بزرگ، خیلی آروم زانوهاشو خم کرد و سرشو آورد پایین. دو تا شاخ گنده که مث شمشیر تیز بودن روی سرش پیدا شدن!! اون چند قدم رفت عقب و دور خیز کرد!!


لحظات بعد، یک برخورد خیلی شدید رخ داد!!

وقتی گرد و غبار توی هوا محو شد، معلوم شد که فقط یک نفر روی پل باقی مونده!! اون گرومپ گرومپ دوید و دوید تا از روی پل رد شد!!


بله درست حدس زدین!! این بزرگترین بز بلای ناقلا بود که به سمت چمنزار سرسبز حرکت میکرد!!


خب الان براتون میگم که چه اتفاقی برای غول افتاد!! بزرگترین بز بلای ناقلا اونقدر محکم به غول ضربه زده بود که اون از بالای پل توی رودخونه پرت شده بود و آب اونو با خودش برده بود!!


از اون روز به بعد دیگه هیچکس غول وحشی بزرگ رو ندید!!

سه بز بلای ناقلا با خوشحالی دوباره توی چمنزار سرسبز بالای تپه دور هم جمع شدن و هر کدومشون حسابی علف آب دار برای خوردن داشتن.

در واقع، بزهای بلای ناقلا اون قدر علف خوردن و بزرگ شدن که دیگه هیچکس نمیتونست اونا رو از هم تشخیص بده!! اونا هر سه تاشون بزرگ شده بودن!!

همین حالا نظر خود را با دیگران به اشتراک بذارید: کلیک کنید

دسته بندی‌های مقاله: داستان کودکانهداستان کودکانه برای خوابداستان کودکانه برای سنین 6-4 سالداستان کودکانه برای سنین 9-7 سالداستان های کودکانه طولانیداستان های کودکانه قدیمی
امتیاز 4 از 5 (61 نفر رای داده‌اند)
4 61 رای ها
1 ► امتیاز دهی ◄ 5
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 نظرات
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
حلما
حلما
10 ماه قبل

خيلي قشنگ بود

کیان
کیان
1 سال قبل

عالی بود

سبد خرید

0
image/svg+xml

No products in the cart.

بازگشت به صفحه محصولات