روزی روزگاری در پایین یک دشت وسیع، یک مزرعهی زیبا بود. توی این مزرعه یک خوکدونی دنج و کوچولو قرار داشت که مامان خوکه و سه بچه خوک ناقلا اون جا زندگی میکردن!!
یک روز مامان خوکه رو کرد به سه بچه خوک و گفت:
بچههای عزیزم، شما خیلی سریع دارید بزرگ میشید و رشد میکنید!! اگر همین طوری پیش بره، دیگه توی این خوکدونی جا نمیشید!! فکر کنم بهتره که شما کم کم این مزرعه رو ترک کنید و برای خودتون خونهی جدید بسازید!!!
قبل از رفتن، مامان خوکه به هر کدوم از بچه خوکها یک ظرف ناهار داد و یک چیز خیلی مهم به اونا گفت.
مامان خوکه گفت:
یادتون باشه که حتما باید خونتون رو از آجر بسازید!! آجرها خیلی محکمن و از شما توی هر شرایطی محافظت میکنن!!!
سه بچه خوک به سمت کورهی آجرپزی رفتن و مامان خوکه رو توی مزرعه تنها گذاشتن!!
پس از مدت کوتاهی اونا به مزرعهی کناری رسیدن و کشاورز رو دیدن که داشت زمین رو شخم میزد!!
بچه خوک اولی با خودش فکر کرد:
آخ جون!!! من اگه اینجا بمونم و خونم رو با کاههای مزرعهی این کشاورز بسازم، خونم خیلی خیلی سریعتر آماده میشه و دیگه نیاز نیست تا کورهی آجرپزی راه برم!!
بنابراین بچه خوک اولی به کشاورز گفت:
قربان! من یک بستهی بزرگ از کاههای شما میخوام!! من میخوام با اونا برای خودم خونه بسازم!!
کشاورز با اینکه کمی از این درخواست متعجب شده بود، با خوشحالی قبول کرد. اون به بچه خوک اولی ده بسته از بهترین کاههای مزرعشو داد.
خوک کوچولو خونهی کاهی خودشو ساخت. خونه عالی به نظر میرسید!! تموم کاهها خیلی منظم چیدی شده بودن!! بچه خوک اولی حسابی به خودش افتخار میکرد!!
یک گرگ بدجنس بزرگ که داشت از دور این ماجرا رو نگاه میکرد، آهسته به سمت خونهی کاهی رفت و با صدای وحشتناکی گفت:
خوک کوچولو، خوک کوچولو، اجازه بده من بیام داخل!
خوک کوچولو پاسخ داد:
نه نه نه، من عمرا نمیذارم تو بیای داخل!!
گرگ بدجنس بزرگ گفت:
پس من فوت میکنم و فوت میکنم و خونتو داغون میکنم!!
گرگ بدون معطلی نفس عمیقی کشید. اون فوت کرد و فوت کرد و خونهی خوک کوچولو رو داغون کرد.
خونهی کاهی خیلی قشنگ به نظر میرسید ولی خیلی خیلی ضعیف بود و توی یک لحظه خراب شد!! گرگ، بچه خوک اولی رو یک لقمهی چپ کرد!!
توی همین وقت، بچه خوک دومی و سومی هنوز داشتن به سمت کورهی آجرپزی راه میرفتن!!
اونا خیلی زود به یک مزرعهی دیگه رسیدن. این مزرعه، مزرعهی سیب بود! کشاورز داشت با دقت شاخههای درختهای سیب رو هرس میکرد و روی زمین کلی چوب درخت سیب ریخته بود!!
بچه خوک دومی با خودش فکر کرد:
آخ جون!! من میتونم خونمو از چوب درخن سیب بسازم!! اینجوری خونم خیلی سریعتر ساخته میشه و دیگه مجبور نمیشم تا کورهی آجرپزی راه برم!!
بنابراین بچه خوک دومی به کشاورز گفت:
آقای مهربون، میشه این چوبها رو به من بدید؟؟ من میخوام با اونا برای خودم یک خونه بسازم!!
کشاورز که دلش میخواست از شر اون چوبهای اضافه خلاص بشه، با خوشحالی قبول کرد و تموم اونا رو به خوک دومی داد!!
بچه خوک دومی خونهی خودشو با چوب ساخت!! خونه افسانهای به نظر میومد!! همهی چوبها منظم چیده شده بودن!! بچه خوک حسابی به خودش افتخار میکرد!!
گرگ بدجنس بزرگ که تازه بچه خوک اولی رو بلعیده بود، به سمت خونهی چوبی حرکت کرد. در رو زد و با صدای ترسناک و خشنی گفت:
خوک کوچولو، خوک کوچولو، اجازه بده داخل بیام!
بچه خوک دومی پاسخ داد:
نه نه نه، من عمرا نمیذارم تو بیای داخل!!
گرگ بد بزرگ گفت:
پس من فوت میکنم و فوت میکنم و خونتو داغون میکنم!!
گرگ بدون معطلی نفس عمیقی کشید. اون فوت کرد و فوت کرد و خونهی خوک کوچولو رو داغون کرد.
خونهی چوبی خیلی با شکوه به نظر میرسید ولی خیلی خیلی ضعیف بود و توی یک لحظه فرو ریخت!! گرگ بچه خوک دومی رو یک لقمهی چپ کرد!!
در همین حال، بچه خوک سومی تا کورهی آجرپزی راه رفته بود. اون به سمت مسئول کوره رفت و گفت:
سلام آقای مهربون، من میخوام یک عالمه از آجرهای شما رو بگیرم تا برای خودمخونه بسازم!!
مرد مهربون که خیلی سخاوتمند بود، با خوشحالی خواستهی بچه خوک رو قبول کرد.
اون به بچه خوک سومی تموم آجرهایی که نیاز داشت رو داد. بچه خوک خونهی خودشو با اون آجرها ساخت.
خونه نه تنها فوقالعاده به نظر می رسید، بلکه خیلی محکم هم بود. بچه خوک سومی از این که چنین خونهای برای خودش ساخته بود، حسابی به خودش افتخار میکرد!!
گرگ بدجنس بزرگ که تازه بچه خوک دومی رو خورده بود، تا خونهی آجری قدم زد، در رو زد و با صدای ترسناکی گفت:
خوک کوچولو، خوک کوچولو، اجازه بده من بیام داخل!!
بچه خوک سومی پاسخ داد:
نه نه نه، من عمرا نمیذارم تو بیای داخل!!
گرگ بدجنس بزرگ گفت:
پس من فوت میکنم و فوت میکنم و خونتو داغون میکنم!!
گرگ بدون معطلی نفس عمیقی کشید. اون فوت کرد و فوت کرد ولی خونهی آجری اینقدر محکم و خوش ساخت بود که اصلا نمیشد اونو داغون کرد!!
این باعث شد که گرگ بدجنس بزرگ حسابی عصبانی بشه. به خاطر همین اون یک نقشهی شیطانی کشید تا بچه خوک سومی رو فریب بده و اونو از خونه بکشه بیرون!!
گرگ تق تق تق به پنجره ضربه زد و گفت:
خوک کوچولو من یک کشاورز رو میشناسم که شلغمهای خیلی خوشمزهای داره!! تو شلغم دوست داری مگه نه؟! میای فردا با هم بریم اونجا و کمی شلغم بیاریم؟؟
خوک کوچولو گفت:
بسیار خب من شلغم دوست دارم!!! چه ساعتی میخوای بری؟؟
گرگ گفت:
ساعت هفت! و یادت باشه اصلا دیر نکنی!!
خوک قصهی ما، با این که خیلی کوچولو بود، اما خیلی باهوش بود!! بالاخره اون همون خوکی بود که به حرف عاقلانهی مامانش گوش کرده بود و خونهاش رو با آجر ساخته بود!!
اون برای این که دست گرگ بهش نرسه، صبح خیلی زود بیدار شد، رفت و برای خودش یک گونی بزرگ شلغم چید و قبل از ساعت هفت به خونهی محکم آجریش برگشت!!
وقتی گرگ از راه رسید، گفت:
خوک کوچولو، برای رفتن آمادهای؟؟
خوک کوچک گفت:
گرگ نادون!! من رفتم و شلغمها رو چیدم!! اونا الان دارن توی قابلمه قل قل میجوشن و میپزن!!
گرگ خشمگین شد. اون اون قدری عصبانی بود که داشت منفجر میشد. ولی خودش رو کنترل کرد. فکر کرد و فکر کرد و نقشهای به ذهنش رسید!!
گرگ گفت:
خوک کوچولو!! من جایی رو میشناسم که یک عالمه سیب خوشمزه داره!! تو سیب دوست داری، مگه نه خوک کوچولو؟؟
خوک کوچولو گفت:
اوه بله. خب حالا این درخت سیبی که ازش تعریف میکنی کجاست؟؟
گرگ گفت:
درست بالای تپه!! من فردا ساعت شش برمیگردم تا با هم بریم و سیب بچینیم!! پس بهتره که دوباره منو گول نزنی خوک کوچولو!!
خوک کوچولو ساعت پنج صبح روز بعد از خواب بیدار شد و از بالای تپه به سمت درخت سیب بزرگ رفت. اون امیدوار بود که قبل از رسیدن گرگ سیبها رو بچینه و برگرده، ولی گرگ از قبل فکر اینو کرده بود!!
خوک کوچولو یک مرتبه گرگ رو دید که داشت با سرعت نزدیک میشد!! خوک کوچولو که حسابی ترسیده بود، با سرعت زیادی از درخت بالا رفت!!
خوک کوچولو از بالای درخت گفت:
سلام گرگ، همونجا صبر کن تا بزرگترین، خوشمزهترین و آبدارترین سیب این درخت رو برات پیدا کنم!!
گرگ منتظر شد.
خوک کوچولو یک سیب آبدار بزرگ برداشت و فریاد زد:
بیا آقا گرگه. من دارم اونو برات پرت میکنم!! برو بگیرش!!
سپس خوک کوچولو، سیب رو تا جایی که میتونست دور پرت کرد!!
به محض این که گرگ دوید تا سیب رو بگیره، خوک کوچولو، خیلی سریع از درخت پایین پرید و با نهایت سرعت به سمت خونهی آجری محکمش فرار کرد!!
گرگ حالا دیگه حسابی عصبانی شده بود!!
اون به سمت خونهی آجری دوید و با صدای وحشتناکی گفت:
خوک کوچولو، خوک کوچولو، من می خوام تو رو بخورم!! من از دیوار خانه خونه میام بالا، از دودکش میپرم پایین و تو رو یک لقمهی چپ میکنم!!
خوک کوچولو وقتی این حرف رو شنید، سریع توی شومینه یک آتش بزرگ درست کرد و یک دیگه بزرگ گذاشت روی آتش!!
وقتی گرگ از دودکش پایین اومد، خوک کوچولو در دیگ رو باز کرد. گرگ با صدای بلندی داخل دیگ افتاد!! اول سرش و بعد هم پاهاش!! خوک کوچولو خیلی سریع در دیگ رو بست!!
خوک کوچولو گرگ بدجنس رو پخت و اونو برای شام خورد!! از اون روز به بعد، خوک کوچولو به خوبی و خوشی زندگی کرد!!
این دیگه چی بود خیلی افتضاح بود
خیلی چرت بود پسر من خیلی ترسید
فقط خونای خوکا ک دور دهن و دستای کرگه بودن😂
چه داستان دارکی بود
یا قمر بنی هاشم.
چه دلخراش و ترسناک بود
این داستان اصلا مناسب برای کودکان نیست و اصلا هم آموزنده نیست. بار منفی زیادی تو این قصه هست. متاسفانه خیلی از داستانهای غربی این مدلی هستن. عمرا این داستان رو برای دخترم نمی خونم
پسر من میگه دوستاش که تو شیکم گرگه بودن هم خورد؟
خیلی عالی بوووووووود
داستان خیلی خشن و بیرحماته بود پسرم حس بدی پیدا کرد به نظرم خوردن گرگ چندش آور بود و به قول پسرم خوک که گیاخواره اونوقت چه فرقی با گرگه داره برادراری خوکه تو شکمش بودن
آره منم امیدوار بودم مث قصه شنگول و منگول داداشاش رونجات بده