این داستان بامزهی آقای وزغه که یک روز با شادی داشت از روی جاده میپرید که یهو با بزرگترین ترسش روبرو شد. یک خرس قطبی بزرگ اونطرف جاده نشسته بود.

اگر شما تا حالا نمیدونستید، باید براتون بگم که خرسهای قطبی از جویدن وزغهای لزج خیلی خیلی خوششون میاد. آقای وزغ فیاد زد:
آقا خرسه بیا و امروز بی خیال شو! لطفا منو برای ناهارت نخور!
خرس با صدای بلند قهقهه زد و با پنجههای بزرگش وزغ رو در هوا تکان داد. دهنش رو باز کرد و میخواست که آقای وزغ رو یک لقمهی چپ کنه!! ولی ناگهان کسی فریاد زد:
آهای خرس گنده بک! اون وزغو بذار زمین ببینم! اونو دقیقا بذار کنار من روی این جاده!
خرس نگاه کرد و دید که یک خانم وزغ، با عصبانیت زیاد دارد انگشتش را در هوا تکان میدهد و او را خیره نگاه میکند!

خانم وزغ فریاد زد:
اونو بذار زمین اگر نه من میپرم روی دماغت و دماغتو لیس میزنم خرس پشمالوی گنده!!
باید بدونید که خرسا اگر از یه چیز بدشون بیاد، این اونه که یه مزاحم بره زیر دماغ پشمالوشون و اونو اذیت کنه. بنابراین من خوشحالم که بگم تهدید خانم وزغ کارساز بود. خرس گندهی پشمالو آقای وزغ رو زمین گذاشت و دو تا وزغ بامزهی ما با هم به خونه رفتن. اونا از اون روز به بعد دیگه هیچوقت خرس ندیدن!!
