احتمالا شما بچههای باهوش میدونید که لاک پشتها خیلی خیلی آروم راه میرن چون مجبورن که خونشون رو روی دوششون حمل کنن! به خاطر همین هم هر چقدر تلاش کنن نمیتونن خیلی دور از خونه سفر بکنن.
روزی روزگاری یک لاکپشتی بود که همیشه خیلی ناراحت بود. اون ناراحت بود که چرا نمیتونه سریع راه بره و هرجایی که میخواد سفر کنه!! اون پرندهها رو میدید که خیلی سریع به هر جایی که میخوان پرواز میکنن!! اون خرگوشها رو نگاه میکرد که خیلی سریع به هر جایی میخوان میدون و میرسن!! لاک پشت خیلی ناراحت بود که نمیتونه مثل بقیهی حیوونا سریع جابجا بشه!!
لاک پشت خیلی خیلی دوست داشت که بتونه مثل بقیهی حیوونا دنیا رو بگرده و مسافرت بکنه!! ولی اون به خاطر خونهی بزرگش که روی دوشش بود و پاهای کوچیکش هیچ جا نمیتونست بره!!
یک روز که لاک پشت به آرومی داشت در کنار یک برکهی آب قدم میزد، با دو اردک برخورد کرد و به اونا گفت:
خوش به حال شماها که میتونید پرواز کنید و دور دنیا سفر کنید!! من خیلی کند و آروم راه میرم و هیچ جا نمیتونم سفر کنم!!
یکی از اردکها گفت:
ما میتونیم به تو کمک کنیم!! بیا با دهنت این تیکه چوب رو بگیر. من و دوستم هم دو سر چوب رو میگیریم و پرواز میکنیم!! اینطوری تو میتونی کل شهر رو ببینی!! ولی حواست باشه اصلا نباید حرف بزنی اگر نه حسابی پشیمون میشی!!
لاک پشت واقعا هیجان زده بود. چوب رو محکم با دندونهاش گرفت و دو تا اردک با لاک پشتی که از چوب آویزون بود به آسمون پرواز کردن. لاک پشت از بالا به شهر نگاه کرد و حس کرد که این خیلی کار با حالیه!!
درست تو همون زمان یک کلاغ در نزدیکی اونا پرواز کرد. او از دیدن لاک پشت پرنده حسابی شگفتزده شد و پرسید:
واااای… آقا لاک پشته تو پادشاه همهی لاک پشتها هستی که میتونی پرواز کنی؟؟
لاک پشت هیجان زده شد و پاسخ داد:
بله من هستمممممم…..!!!
اوووف! بچهها حتما حدس میزنید که جی شد!! لاک پشت به محض این که دهانش رو باز کرد تا جواب کلاغ رو بده، چوب از توی دهانش در اومد و از بالا به پایین پرت شد و با صدای زیادی توی برکهی آب فرود اومد!!
یکی از اردکها از اون بالا فریاد زد:
لاک پشت بیچاره!! باید یاد بگیری که وقتی دهنتو بی موقع باز میکنی و غرور برت میداری، حسابی بلا سرت میاد!!
خوب بود
خوب و آموزنده بود