این داستان زیبا، راجع به بیگزی خوکه است که واقعا دوست داشت مو داشته باشه. بیگزی خوکه خیلی باهوش بود. اون همیشه از خودش میپرسید:
آخه چرا خوکا نباید مو داشته باشن؟ این اصلا عادلانه نیست!! من هم دوست دارم روی سرم موهای قشنگ داشته باشم!!

سگها و گربهها یک عالمه مو دارن! حتی موشهای خیابونی کثیف هم مو دارن!! روباه پیر حیلهگر هم کلی موی نارنجی داره! گاومیشها، شترها و عنکبوتها هم مو ئدارن! هفتهی پیش کشاورز میلر یه کرم پشمالو پیدا کرد! پس چرا من باید بی مو باشم؟
بیگزی خوکه گریه کنان توی گودال گل دست و پا میزد!

بیگزی خوکه با خودش گفت:
اینجوری اصلا نمیشه!! من باید یه راه درست حسابی پیدا کنم!
بیگزی خوکه راه افتاد و به مرکز شهر رفت. گشت و گشت. راه رفت و مغازههای مختلفو نگاه کرد که ناگهان پشت ویترین یک مغازه، یه جنس پر زرق و برق خیلی زیبا دید و فریاد کشید:
خودشه، همینه… راه نجات من همینه!
بیگزی یک کلاه گیس رنگین کمانی خیلی براق پیدا کرده بود که مثل الماس میدرخشید. بیگزی بدون معطلی کلاه گیس را خرید و روی سرش گذاشت.
از اون روز به بعد بیگزی خوکه موهای بلند و رنگی رنگیای داشت که خیلی خوشحالش میکردن. بیگزی حالا یک خوک شاد و پر انرژی بود.
