یک روز خیلی زیبا شروع شده بود و خورشید داشت روی مدرسهی جنگل سبز میتابید. بچههای کلاس اول داشتن برای اولین اردوی طبیعت گردیشون با مدرسه آماده میشدن.
همهی بچهها حسابی هیجان زده بودن چون از چهار هفتهی پیش برای این گردش روزشماری میکردن. معلمشون، خانم سنجاب، بهشون قول داده بود که این گردش حسابی به یاد موندنی میشه. همهی بچهها با هم توی چمنزار جمع شده بودن و صحبت میکردن. البته همه به جز تیغ تیغو!!
تیغ تیغو یک جوجه تیغی خجالتی بود که زیاد بلد نبود چطوری دوست پیدا بکنه!!
تیغ تیغو همیشه احساس میکرد که توی مدرسه تنهاست. بقیهی بچهها، مخصوصا موش موشک، فکر میکردن که اون عجیب و غریبه و نزدیکش نمیرفتن!!
درست حدس زدید!! تیغ تیغو اصلا برای اون روز لحظه شماری نمیکرد!!
گردش به سمت جنگل تاریک بیشتر از اونی که همه تصور میکردن طول کشید، چون تونل آقای موش کور ریزش کرده بود و بسته شده بود! آقای موش کور قبل از این که برگرده سر کارش، کنار تونل ایستاده بود و برای اونا دست تکون داد تا بهشون خبر بده که تونل بسته شده!!
این خبر حسابی خانم سنجاب رو خوشحال کرد. چون الان که مجبور نبودن از داخل تونل رد بشن، خانم سنجاب میتونست طبیعت چمنزار رو به بچهها نشون بده. گلهای خیلی زیادی داخل چمنزار وجود داشتن و چمنزار حسابی رنگارنگ بود. مثل این بود که یک رنگین کمون با چمنزار برخورد کرده!!
البته همه به گلها نگاه نمیکردن!! تیغ تیغو هنوز تو لاک خودش بود و اصلا از گردش لذت نمیبرد!!
خیلی زود جنگل تاریکی جلوی چشم همه نمایان شد و یک چیز عجیب که از دور خیلی کوچیک به نظر میرسید، هر چی نزدیکتر میشد، بزرگ و بزرگتر میشد!!!
همهی بچهها از ترس آب دهنشون رو قورت دادن!! موش موشک، خرگوشی، راکون کوچولو و راسوی ریزه میزه، همه حسابی ترسیده بودن!! تیغ تیغو که از همه بیشتر ترسیده بود، دو بار آب دهنشو قورت داد!!
اون حتی قبل از رسیدن به جنگل تاریک هم مضطرب بود و تازه هیچ دوستی هم نداشت که ازش مراقبت بکنه و کنار هم باشن!!
موش موشک با این که ترسیده بود؛ ولی وانمود کرد که خیلی شجاعه!! اون دوید جلو و از دوستاش خواست که دنبالش برن!!
خانم سنجاب اصلا از این کار موش موشک خوشش نیومد. به خاطر همین سریع موش موشک رو صدا کرد و بهش گفت که برگرده!!
بعد خانم سنجاب همرو جمع کرد و بهشون گفت که باید پشت سر معلم راه برن. همهی بچهها دنبال خانم سنجاب راه افتادن و خیلی زود به وسط جنگل رسیدن. دیگه از نور خورشید خبری نبود و فقط سایههای درختان بلند دیده میشد!
بچهها همگی از ترس توقف کردن!! دهن همشون از تعجب باز مونده بود!! خانم سنجاب هنوز داشت موش موشک رو دنبال میکرد و متوجه نشد که بچههای دیگه ایستادن و پشت سرش جا موندن!!
خرگوشی، راکون کوچولو، راسوی ریزه میزه و تیغ تیغو روی پنجههای کوچیکشون ایستادن و به اطراف نگاه کردن. سه دوست کوچولو و تیغ تیغو اون جا تنهای تنها بودن. همه جا ساکت و تاریک بود!
یک مرتبه، موش موشک از پشت یک بوتهی توت بیرون پرید و فریاد زد:
پخخخخخخخخ
همهی بچهها اولش حسابی ترسیدن. اما وقتی که متوجه شدن این شوخی موش موشک بوده، شروع کردن به خندیدن! البته همه به جز تیغ تیغو! اون اصلا نمیخندید!!
موش موشک گفت:
واقعا ضد حالی تیغ تیغو!! اصلا شوخی سرت نمیشه!!
قبل از این که تیغ تیغو بتونه جواب بده، یک صدای دیگه اومد و همه برگشتن تا ببینن اون صدای چیه!! این دفعه دیگه خبری از شوخی و خنده نبود!! به خاطر این که یک مار خیلی بزرگ و خیلی گرسنه روبروی بچهها ایستاده بود!!
مار گرسنه که آب از لب و لوچهاش راه افتاده بود، گفت:
به به!!! میبینم که وقت ناهارم رسیده!!
تو این لحظه بچهها متوجه شدن که خانم سنجاب هنوز داره دنبال موش موشک میگرده و برنگشته!! اونا تنهای تنها بودن!
همهی بچهها حسابی ترسیده بودن و نفسشون در نمیومد!! موش موشک و دوستاش محکم همو بغل کردن!! اونا فکر میکردن که اینجا آخر خطه!
ناگهان تیغ تیغو دیگه اصلا احساس ترس نکرد. اون یک راه عالی پیدا کرده بود تا بچهها رو نجات بده! اون دقیقا میدونست که باید چیکار بکنه. تیغ تیغو به یک گودال زیر تنهی یک درخت بزرگ اشاره کرد و داد زد:
زود باشید! بدویید! همه برید زیر این گودال!!
همه به تیغ تیغو نگاه کردن و بعد سریع توی گودال دویدن!! همه به غیر از موش موشک!! اون حسابی عصبانی بود و داد زد:
ای جوجه تیغی نادون!! اینجوری که بدتر گیر میوفتیم!!
اما قبل از این که بتونه جملشو تموم بکنه، تیغ تیغو قل خورد و خودشو مثل یک توپ جمع کرد. بعد قل خورد و خودشو به در اون گودال رسوند و گودال رو با تیغهای تیزش بست!!
الان دیگه مار دستش به بچهها نمیرسید!!
بعد از همهی این اتفاقات وقتی بچهها همگی به سلامت به مدرسه برگشتن، تموم داستان رو برای آقای جغد که مدیر مدرسه بود تعریف کردن. اونا برای آقای جغد تعریف کردن که مار بزرگ چطور از تیغهای تیغ تیغو ترسید بود و فرار کرده بود!!
بعد از این که مار فرار کرده بود، همهی بچهها سریع به سمت مدرسه دویده بودن!! اونا خیلی خیلی مدیون تیغ تیغو بودن چون اون جون همشونو نجات داده بود!!
موش موشک، تیغ تیغو رو بغل کرد و ازش معذرت خواهی کرد که بهش گفته بود عجیب و غریب! تیغ تیغو عجیب و غریب نبود. تیغ تیغو یک قهرمان بود و الان دوست خوب اونا محسوب میشد.
تیغ تیغو که هنوز خجالتی بود و به این همه توجه عادت نداشت، لپهاش فرمز شدن و دوباره قل خورد و خودشو مثل یک توپ کرد!! آخه اون از این که همهی دوستاش اینجوری تشویقش بکنن خجالت میکشید!!
خوب بود
من یاد گرفتم که خجالتی نباشم و قوی باشم
خیلی خوب بود ولی کاش خانم سنجاب یهو گم نمیشد و بعد از نجات بچه ها از دست مار پیدا میشد وبچه هارو به مدرسه برمیگردوند،اینطوری معلم ها برای بچه ها قابل اعتماد تر میشن
عالی بود، ممنون.
خيلي خوب
عالی بود