لوگو موشیما
لوگو موشیما

داستان کودکانه خانه واقعی میلو

داستان کودکانه خانه واقعی میلو
میلاد تقی زاده نیم‌رخ

.

.

بچه گربه بازیگوشی به نام میلو پس از قهر با مادرش، متوجه می‌شود که امنیت و عشق خانواده‌اش در طبیعت، ارزشمندتر از هر دلبستگی دیگری است.

عروسک لبوبو
عروسک لبوبو

در دل یک جنگل سرسبز و زیبا، جایی که نور خورشید از میان برگ‌ها رقص‌کنان پایین می‌آمد، یک گربه کوچک و بازیگوش به نام میلو زندگی می‌کرد.

میلو چشم‌های سبز درخشانی داشت و پاهایش آنقدر سریع بود که می‌توانست هر پروانه بازیگوشی را دنبال کند.

او سه خواهر و برادر شیطون داشت که تمام روز را در حال کشتی گرفتن، دنبال کردن دم‌های همدیگر و پریدن روی برگ‌های خشک بودند.

میلو در حال بازی با خواهر و برادرهاش

مامان گربه، با چشمان هوشیار و مهربانش، همیشه از دور مراقبشان بود. او به آنها یاد می‌داد چطور با احتیاط شکار کنند و از خطر دوری کنند.

میلو با خودش فکر می‌کرد:

“آه، چه زندگی خوبی! اما کاش من هم روزی خانواده خودم را داشتم، بچه‌های کوچک خودم را که با آنها بازی کنم و بهشان شکار یاد بدهم.”

یک روز آفتابی، میلو می‌خواست یک پرنده کوچک را دنبال کند، اما مامان گربه سریع جلویش را گرفت.

“میلو، خیلی خطرناکه! هنوز خیلی کوچکی. همیشه باید اول به حرف من گوش کنی.”

مادر میلو، میلو رو دعوا میکنه

میلو که از این همه مراقبت خسته شده بود، با عصبانیت خرخر کرد:

“اما مامان، من دیگه بچه نیستم! می‌خوام خودم تصمیم بگیرم. می‌خوام برم و دنیای خودم رو پیدا کنم!”

مامان گربه با اندوه نگاهش کرد و گفت:

“دنیای تو همین‌جاست، میلو. پیش ما.”

میلو قهر میکنه

اما میلو گوش نکرد. با غرولند برگشت و دور شد.

“من دیگه از اینجا خسته‌ام! می‌خوام برم و خانواده خودم رو پیدا کنم.”

همان موقع، صدای خنده‌های شادی از دور به گوش رسید. یک خانواده به پیک‌نیک آمده بودند: بابا، مامان، و یک دختر کوچک با موهای قهوه‌ای به نام لیلا.

میلو با لیلا آشنا میشه

لیلا داشت در بین گل‌ها بازی می‌کرد که ناگهان چشمش به میلو افتاد.

“اوه، مامان، بابا! یه بچه گربه! ببینید چقدر نازه!”

لیلا آرام به سمت میلو رفت. میلو کمی ترسید، اما وقتی لیلا با صدای آرام با او حرف زد و دستش را آرام روی سرش کشید، از ناز و نوازش خوشش آمد.

لیلا میلو را در آغوش گرفت.

میلو در بغل لیلا

“اوه، تو خیلی کوچولو و گرمی! میشه اونو ببریم خونه؟ میشه مال من باشه؟”

میلو در آغوش لیلا بود، اما هر کلمه را می‌شنید.

“منو ببرن خونه؟ از مامان و بابام جدا کنن؟ از خواهر و برادرهام؟”

قلب کوچکش تیر کشید. او دوست داشت ناز و نوازش شود، اما فکر جدا شدن از خانواده‌اش او را وحشت‌زده کرد. او نمی‌خواست برود، اما لیلا صدای خرخر غمگین او را نمی‌شنید.

میلو رو میخوان ببرن خونه

بابای لیلا با مهربانی گفت:

“عزیزم، میدونم چقدر این بچه گربه نازه، اما نگاه کن. اینجا خونه‌شه. این گربه مال طبیعته.”

مامان لیلا هم گفت:

“درسته لیلا. گناه داره از پدر و مادرش جداش کنیم. حتماً منتظرش هستند. اون دوست داره اینجا باشه، با خانوادش بازی کنه.”

همین که پدر و مادر لیلا این حرف‌ها را می‌زدند، میلو در ذهنش تصویرهایی دید: خودش تنها در یک خانه بزرگ، بدون مامان، بدون خواهر و برادرها. هیچ‌کس نبود که با او بازی کند، هیچ‌کس نبود که شب‌ها کنارش بخوابد و گرمایش را حس کند.

میلو یاد خاطراتش افتاده

دلش آنقدر برای مامان گربه تنگ شد که چشمانش پر از اشک شد.

“نه! من نمی‌خوام جدا بشم. من چقدر احمق بودم که از مامان عصبانی شدم!”

او با خودش فکر کرد:

“اگر این دختر منو رها کنه، من مستقیم برمی‌گردم پیش خانواده‌ام. دیگه هرگز غر نمی‌زنم.”

لیلا، که متوجه غم در چشمان میلو شد، به چشمانش نگاه کرد.

میلو ناراحته

او نمی‌دانست گربه چه فکری می‌کند، اما دید که میلو دیگر آنقدر خوشحال نیست.

بابای لیلا گفت:

“شاید دلش برای مامانش تنگ شده، لیلا.”

لیلا با ناراحتی آهی کشید و با ملایمت میلو را روی زمین گذاشت.

“باشه…”

میلو منتظر نماند! به محض اینکه پاهایش زمین را لمس کرد، مثل یک تیر از کمان رها شد. او با تمام سرعت به سمت جایی که خانواده‌اش را ترک کرده بود، دوید.

میلو به سمت مامانش میدود

بو کشید، صدا کرد و ناگهان آنها را دید! مامان گربه و خواهر و برادرهایش کنار هم نشسته بودند.

میلو با سرعت خود را به مامانش رساند و محکم به او چسبید. مامان گربه با زبانش صورتش را لیسید.

مامان میلو، میلو رو لیس میزند

میلو با خرخر گفت:

“مامان! من خیلی متاسفم! هر اتفاقی هم بیفته، هر چقدر هم ناراحت بشم، دوری از خانواده خیلی سخته! ما باید همیشه کنار هم باشیم و مراقب همدیگه باشیم.”

مامان گربه با مهربانی او را در آغوش گرفت و بوی میلو را با تمام وجود حس کرد.

“همیشه همین‌طوره، عزیزم. همیشه همین‌طوره.”

میلو و مامانش همدیگر رو بغل میکنن

نکته آموزنده: خانواده امن‌ترین و واقعی‌ترین خانه شماست و هیچ ناراحتی لحظه‌ای ارزش فدا کردن آن پیوند حیاتی را ندارد.

اگه تو هم تازگیا عاشق عروسک لبوبو شدی و دوست داری یدونشو داشته باشی، بیا یه نگاهی به صفحه‌ی عروسک لبوبو بنداز!

میلاد تقی زاده نیم‌رخ

درباره نویسنده

عروسک - خرید مدل های خاص و زیبا + قیمت مناسب
خرید عروسک لبوبو یا لابوبو
خرید عروسک
هدیه ای خاص از جنس عروسک
خرید عروسک های خاص و زیبا