وندی حسابی ناراحت بود! اون به مادرش گفت:
ولی مامان! این عادلانه نیست! تو قول دادی که امروز میریم صخره نوردی!
مادرش سرش رو تکون داد و گفت:
ولی وندی! به آسمون نگاه کن! قراره که بارون بیاد! و باشگاه صخره نوردی هم توی پارکه و سقف نداره!
وندی از پنجره به آسمون نگاه کرد و با غرو لند گفت:
ولی الان که بارون نمیاد! فقط چند تا ابر تو آسمونه! حتی یک قطره هم بارون نمیاد!
مادرش با خنده گفت:
مجری هواشناسی گفته که امروز بعد از ظهر بارون میاد!
وندی گفت:
به نظر میاد که مجری هواشناسی اشتباه کرده!
و بعد سریع به اتاقش رفت!
وندی از پنجرهی اتاقش به بیرون نگاه کرد و گفت:
مجری هواشناسی بی نمک!
و بعد بارون شروع به باریدن کرد.
وندی زیر لب گفت:
خیلی خب! مثل این که مجری هواشناسی زیادم بیراه نگفته!
مامان وندی همونطور که به قطرات درشت بارون نگاه میکرد، گفت:
وندی ناراحت نباش! یک روز دیگه میریم صخره نوردی!
وندی پرسید:
مجری هواشناسی چجوری راجع به هوا میدونه؟
مادر وندی گفت:
من زیاد مطمئن نیستم! ولی فکر کنم که اون یک ایستگاه هواشناسی داره! پدربزرگ احتمالا میدونه! فکر کنم باید از اون بپرسی!
و وندی دقیقا همین کار رو کرد! فردا از پدربزرگش همین سوال رو پرسید!
پدربزرگ جواب داد:
وندی! ما میتونیم یک ایستگاه هواشناسی کوچیک توی حیاط پشتی بسازیم! البته اگر دوست داری!
پدربزرگ ادامه داد:
تو یک بادگیر نیاز داری تا ببینی که باد از چه سمتی میوزه! ما میتونیم یکی بسازیم!
تازه ما میتونیم یک باران سنج هم بسازیم تا بارش بارون رو اندازه بگیریم.
پدربزرگ ادامه داد:
تازه! من یک دماسنج قدیمی هم دارم که خیلی خوب کار میکنه! باید اون رو هم بیارم!
وندی که تعجب کرده بود، پرسید:
دماسنج دیگه چیه بابابزرگ؟
پدربزرگ خندید و گفت:
دماسنج، وسیلهایه که دمای هوا رو اندازه میگیره! یعنی میگه که هوا چقدر گرم یا چقدر سرده!
وندی که از یاد گرفتن یک کلمهی جدید و به در بخور خوشحال بود، زیر لب تکرار کرد:
دماسنج!
پدربزرگ گفت:
و در آخر، ما به یک فشارسنج هم احتیاج داریم! اینم یک کلمهی جدیده وندی! مگه نه؟! فشارسنج به ما میگه که فشار هوا چقدره! من یک فشار سنج هم دارم!
وندی گفت:
ولی بابابزرگ! فشار هوا دیگه چیه؟
بابابزرگ خندید و گفت:
توضیحش یکم سخته! ولی اینو بدون که اگه فشار هوا تغییر کنه، آب و هوا هم عوض میشه!
پدربزرگ این رو گفت و بعد به وندی قول داد تا بهش کمک کنه تا یک ایستگاه هواشناسی کوچیک توی حیاط بسازه.
وندی و بابابزرگ حسابی سخت کار کردن!
وندی با کمک یک تیکه چوپ و لیوانهای کاغذی، یک بادگیر ساخت. وقتی کارش تموم شد با خنده گفت:
شبیه یک چرخ دنده شده!
و بعد برای اتمام کار، وندی چند تا روبان رنگی رنگی زرد و قرمز و سبز به بادگیرش وصل کرد!
پدربزرگ گفت:
عجب بادگیر معرکهای! الان میتونیم باهاش شدت و جهت باد رو بفهمیم.
درست کردن باران سنج خیلی راحت بود. یک بطری شیشهای بود که وندی و بابابزرگ با خط کش اونو درجه بندی کردن! بعد اونو توی زمین فرو کردن که باد نتونه تکونش بده.
دماسنج و فشارسنج هم که آماده بودن! پدربزرگ اونا رو روی یکی از دیوارهای حیات نصب کرد تا وندی هر روز بتونه به اونا نگاه کنه!
بعد از همهی این کارها، پدربزرگ گفت:
حالا وقت مهمترین چیزه!
و بعد یک جدول بزرگ رو به وندی داد و گفت:
تو باید هر روز توی این جدول بنویسی که باد و بارون و دما و فشار چجوری بودن! اینجوری میفهمی که آب و هوا چجوری داره تغییر میکنه! اینجوری تو یک دختر هواشناس واقعی میشی!
تموم دوستهای وندی به خونشون اومدن و ایستگاه هواشناسی کوچیک اونو دیدن! وندی توی جدولش برای آفتابی، بارونی، برفی، طوفانی و ابری، نقاشی کشید! اون هوای روزهای قبل رو بررسی کرد و گفت:
فردا بارونیه و قراره حسابی باد بیاد!
برای همین بارونی زردشو در آورد و پوشید!
دوستهاش خندشون گرفت.
روز بعد، یک بارون شدید شروع به باریدن کرد و باد با قدرت میوزید!
دوستای وندی با هیجان گفتن:
واااای! وندی یه دختر هواشناسه!
وندی با کمک پدربزرگ، به آسمون نگاه میکرد و با کمک وسیلههاش هوا رو پیشبینی میکرد!
اون یک دختر هواشناس خیلی موفق بود تا این که یک روز سرد یخبندون زمستونی از راه رسید!
دوستهای وندی بهش نگاه کردن و پرسیدن:
وندی! کی قراره برف بیاد؟! ما دلمون برف میخواد!
این سوال خیلی بزرگی بود! وندی به جدولش نگاه کرد! بعد به آسمون نگاه کرد و بعد با اطمینان گفت:
فردا! فردا قراره برف بیاد! من مطمئنم!
وندی خیلی به حرف خودش مطمئن بود! اما فردا برف نبارید! حتی یک دونه برف ریز هم از آسمون نیومد!
دوستهای وندی بهش گفتن:
وندی تو اصلا یک دختر هواشناس نیستی! تو گفتی که امروز برف میاد! ولی هوا اصلا برفی نیست!
وندی به پدربزرگ گفت:
بابابزرگ! ایستگاه هواشناسی من میگه که امروز باید برف بیاد! اما برف نیومده!
پدربزرگ با مهربونی گفت:
هیچ دختر هواشناسی همیشه درست نمیگه! طبیعت بعضی وقتها ما رو غافلگیر میکنه! ولی به زودی برف میاد! من مطمئنم!
و دو روز بعد یک برف حسابی بارید! برف کل حیاط رو پوشونده بود! طوری که وندی دیگه نمیتونست ایستگاه هواشناسیشو ببینه!
دوستهای وندی حالا خیلی خوشحال بودن. اونا کلی لباس گرم پوشیدن و یک آدم برفی بزرگ درست کردن! اونا با خوشحالی گفتن:
خیلی ممنون وندی هواشناس! ما به برفمون رسیدیم!
وندی گفت:
من فقط دختر هواشناسم! برای برف باید از ابرهای برفی تشکر کنید!
ولی وندی یک مشکل بزرگ داشت! اون به دوستاش نگفت چون اونا داشتن با برف بازی میکردن و خیلی خوشحال بودن!
وندی آروم توی گوش بابابزرگ گفت:
بابابزرگ! آب و هوا داره تغییر میکنه! یکی دو روز دیگه هوا گرم میشه و برفها آب میشن!
بابابزرگ خندید و گفت:
بذار دوستات امروز با خوشحالی برف بازی کنن! فردا اینو بهشون بگو!
عالييييييييي وآموزشي
عالی بود