نادیا روی پلههای آبی جلوی خونشون نشسته!


و اون فقط کنجکاو بود که بدونه…
چی میشد اگه با خوردن پاستیل میتونستی خیلی بلند بپری؟

اینجوری صبحها با یه پرش میتونستی برسی به مدرسه!

چی میشد اگه مرغها و بزها میتونستن حرف بزنن؟ یعنی میتونستن جکهای خندهدار بگن؟


چی میشد اگه خونهها مثل سفینهی فضایی بودن؟ اینجوری برای مسافرت میتونستیم بریم به ماه!

چی میشد اگه هیچکس مجبور نبود آشپزی کنه و غذاهای مورد علاقمون همینجوری روی میز ظاهر میشد؟

چی میشد اگه بستنیها هرگز آب نمیشدن و تا آخر تابستون سالم میموندن؟!

چی میشد اگه وقتی بابا برام کتاب داستان میخونه، عکسهای کتاب دور سرم پرواز میکردن؟


چی میشد اگه چکمههای صورتیم جادویی بودن و باعث میشدن بتونم از داداش بزرگترم سریعتر بدوم؟


چی میشد اگه چشمها رو به هم فشار میدادم و…


نادیا تو همین فکرها بود که داداشش ازش پرسید:
نادیا اینجا چیکار میکنی؟

نادیا خندید و گفت:
فقط فکر میکردم که چی میشد اگه…؟
