تامی یه پسر 6 سالهی معمولیه که هیچی رو بیشتر از موسیقی دوست نداره!

تامی عاشق ویولن زدنه! اینقدر این کارو دوست داره که اگر میتونست توی خواب هم ویلن میزد!

تامی توی یه آپارتمان بزرگ زندگی میکنه و کلی همسایه داره! همهی اونا کلی سر و صدا میکنن اما نه به اندازهی تامی!

هر وقت تامی ویلن میزنه همسایهها داد میزنن:
این سر و صدا دیگه چیه؟

ولی تامی از این قضیه ناراحت نمیشه! تا زمانی که مامانش بیاد توی اتاق!

ولی اگر تامی شبا تا دیروقت ویلن میزد، آقای بروس، همسایهی پایینی محکم میکوبید به سقف و میگفت:
این سر وصدا دیگه چیه؟
چون آقای بروس کل روز سر کار میرفت!

و اگر صبحها ویلن میزد، خانم سالین، همسایهی بالایی، میکوبید به زمین و میگفت:
این سر وصدا دیگه چیه؟ من دارم بچمو میخوابونم!

تامی کم کم داشت ناامید میشد اما دلش نمیخواست ویلن زدن رو رها کنه! برای همین یه ایده به سرش زد:
خب موقع ناهار ویولن میزنم!

پس وقتی زمان ناهار رسید، تامی رفت کنار پنجره، پنجره رو باز کرد و شروع کرد به ویولن زدن. تا این که یکی از توی خیابون داد زد:
این سر وصدا دیگه چیه؟
تامی خندید و به ویولن زدن ادامه داد!

بعد تامی یه فکر دیگه به سرش زد! به مامانش گفت:
چطوره که روی پشت بوم تمرین کنم؟
مامانش گفت:
اصلا نمیشه! اونجا خیلی سخته!

تامی گفت:
خب پس توی ماشین چی؟
مامان گفت:
ماشین خیلی کوچیکه! ممکنه گوشات اذیت بشه!

تامی گفت:
خب پس توی پله ها چی؟
مامان با خنده گفت:
اینجوری که همه از سر و صدا اذیت میشن!

تامی رفت توی اتاقش و در رو بست! اما در کامل بسته نشد! تامی ویولنش رو روی زمین هل داد و با ناراحتی نشست و آه کشید! مامانش این صحنه رو دید و ناراحت شد! برای همین رفت تا مثل همهی مامانا فکر کنه و مشکل پسرشو حل کنه!

یه مدت گذشت و مامان برگشت و گفت:
تامی عزیزم داریم میریم بیرون! لباس بپوش . جلوی در منتظر باش!
تامی هنوز ناراحت بود اما به حرف مامانش گوش داد!

اونا سوار ماشین شدن و تامی پرسید:
مامان کجا داریم میریم؟
مامان گفت:
حالا میبینی!
بعد از مدتی جلوی یه ساختمون بزرگ پارک کردن!
تامی پرسید:
مامان کجاییم؟
مامان گفت:
حالا میبینی!

تامی و مامانش از ماشین پیاده شدن و از چندتا پله بالا رفتن تا به دو تا در شیشه ای بزرگ رسیدن!

وقتی تامی در رو باز کرد، حسابی هیجان زده شد. اونجا پر از صندلی بود اما چیز هیجان انگیز این نبود! اونجا پر از بچه هایی بود که هر کدوم یه سازی میزدن! اونجا پر از سر و صدا بود!

مامان تامی گفت:
برو باهاشون بازی کن! اونا هم مثل تو عاشق موسیقی هستن!
و بعد ویولن تامی رو بهش داد!

حالا همهی همسایهها خوشحال بودن چون تامی یه جایی برای ویولن زدن پیدا کرده بود!

خب البته اونا خوشحال بودن! تا زمانی که تامی تصمیم گرفت بره کلاس آواز!
