روزی روزگاری، جعبهای پر از رنگهای زیبا توی خونهی یک نقاش زندگی میکردند.
تیوپ رنگ زرد به بقیهی رنگهای توی جعبه میگفت:
من دلم نمیخواد با شماها نقاشی بکشم! من دوست ندارم لاغر و زشت بشم!
همون روز، نقاش قصهی ما، تصمیم گرفت که قشنگترین نقاشی دنیا رو برای تموم بچههای کرهی زمین بکشه!
نقاش، درختها رو با رنگه قهوهای کشید! ولی انگار یه چیزی کم بود! نقاش کمی فکر کرد و گفت:
آهان فهمیدم! رنگ سبز!
نقاش برگها رو با رنگ سبز رنگ کرد!
ولی انگار یه چیزی کم بود! به نظر شما اون چی بود؟
نقاش با خودش گفت:
آهان درسته! آسمون!
نقاش آسمون رو با رنگ آبی، نقاشی کرد!
ولی انگار یک چیزی کم بود! یعنی اون چی بود؟
ناگهان چیزی به ذهن نقاش رسید!
اون گلها و غنچهها رو با رنگ قرمز و صورتی کشید!
ولی هنوز هم انگار چیزی کم بود!
نقاش، سنجاقکهای قرمز براق، طوطیهای لیمویی و خرگوشهایی به سفیدی برف روی بوم نقاشی کشید!
نقاش یک فیل خاکستری بزرگ هم نقاشی کرد!
ولی انگار هنوووووز یک چیزی توی نقاشی کم بود!
شما فکر میکنید که چه چیزی توی نقاشی کم بود؟!
نقاش پنجرهی اتاقش رو باز کرد و به بیرون نگاه کرد!
آهان! اون فهمید که چیزی توی نقاشی گم شده! خورشید! اون باید خورشید رو نقاشی میکرد!
نقاش داد زد:
زررررد! زرررررد! رنگ زرد تو کجااااییی؟
نقاش به رنگ زرد نیاز داشت تا خورشید رو نقاشی کنه.
شما میدونید که رنگ زرد کجا قایم شده بود؟
ولی نقاش هر چی گشت، نتونست رنگ زرد رو پیدا بکنه! پس چه بلایی سر نقاشی زیبایی که قرار بود برای تموم بچههای دنیا باشه، میومد؟!
بدون خورشید که اون نقاشی تموم نمیشد!
رنگ زرد با خودش فکر کرد و فکر کرد! و بعد یه تصمیم خیلی بزرگ گرفت! اون سرشو از جایی که قایم شده بود، بیرون آورد و به نقاش گفت:
من اینجام! حالا میتونی خورشید رو نقاشی کنی! ولی قول بده که خیلی کم از رنگ من برداری!
و بعد…
نقاش تونست قشنگترین نقاشی رو برای تموم بچههای دنیا بکشه!
نگاهش کنید! خیلی قشنگه!
شما هم دوستش دارید؟
خيلي قشنگ بود
مرسی واقعا
خیلی خوبه و جالبه و آخرش به یک نقاشی قشنگ می رسید.
خیلی قشنگ بود
این داستان؛ خیلی داستان خوبی بود خیلی از سازنده وکسی که اون رو ساخت ممنونم…
سلام روزتون بخیر. ممنون که همراه موشیما هستید.