اون روز صبح، وقتی لیندی از خواب بیدار شد، چشمش به یک چیز خیلی خیلی عجیب افتاد! یک فیل خیلی بزرگ توی اتاق لیندی بود!
لیندی سریع دوید پایین و با داد و فریاد به مامانش گفت:
مامان! مامان! یک فیل خیلی گنده توی اتاق منه!
مادرش که تعجب کرده بود، گفت:
معلومه که نیست لیندی! همه میدونن که فیلهای توی خونهی آدما نیستن!
همون موقع، فیل یک خمیازهی گنده کشید.
سر میز صبحانه، پدر لیندی بهش گفت:
لیندی، میشه لطفا شیر رو از توی یخچال بیاری؟
لیندی گفت:
نمیشه پدر! آخه فیل گنده همهی شیر رو سر کشیده!
پدرش گفت:
نه! هیچ فیلی شیر رو نخورده! فیلها که توی شهر زندگی نمیکنن! همه اینو میدونن!
فیل که یک عالمه شیر خورده بود، یک آروغ بلند زد!
سر کلاس توی مدرسه، خانم معلم با غر و لند گفت:
لیندی! این چه تخته سیاهیه که با خودت آوردی؟ چرا اینقدر چروک خورده؟
لیندی گفت:
خانم معلم! این که تخته سیاه نیست! این فیل منه!
خانم معلم گفت:
نه! معلومه که این فیل نیست! همه میدونن که توی مدرسه هیچ فیلی نیست!
ولی فیل ساندویچ ناهار خانم معلم رو یک لقمهی چپ کرد.
موقع زنگ تفریح، فیل دنبال لیندی راه افتاد و به زمین بازی رفت! اما چون خیلی بزرگ بود همش به تاب و سرسرهها میخورد! لیدی که کلافه شده بود داد زد و به فیل گفت:
از این جا برو! تو اصلا واقعی نیستی! تو نباید اینجا باشی! همه اینو میدونن!
فیل که خیلی دلش شکسته بود، اشکهاش رو با خرطومش پاک کرد و از اونجا دور شد!
بعد از مدرسه، لیندی دیگه نمیتونست فیل رو ببینه! اون نگران شده بود! لیندی فریاد زد:
فیل! فیل؟ تو کجایی؟ حالت خوبه؟
لیندی بدون فیل به سمت خونه راه افتاد! اون خیلی خیلی احساس تنهایی میکرد!
به خاطر همین روی پلههای بیرون خونه نشست و صبر کرد…
و صبر کرد…
و صبر کرد…
و بعد ناگهان…
لیندی یک خرطوم دید!!
و بعد یک بدن خیلی گنده!!
و بعد دو تا گوش بادبزنی بزرگ!!
فیل داشت از توی جاده به سمت لیندی میومد!
لیندی دوید و فیل رو بغل کرد! اون همینطور که اشک میریخت، گفت:
معذرت میخوام! مظوری نداشتم! من میدونم که تو واقعی هستی! تو فیل با مزه و مهربون منی!
فیل، لیندی رو با خرطومش بلند کرد و روی پشتش سوار کرد! و بعد اون دو تا با هم از خیابون رد شدن! لیندی برای همسایهها دست تکون داد و گفت:
سلام خانم گرین! سلام آقای گرین!
خانم گرین به لیندی اشاره کرد و به بقیه گفت:
به لیندی نگاه کنید! اون چطوری رفته اون بالا! شاید قدش بلند شده!
آقای گرین گفت:
حرفای عجیب میزنیها!!! دختر بچهها که اینقدر قدشون بلند نمیشه! همه اینو میدونن!
فیل، لیندی رو برد کنار رودخونه! فیل خرطومش رو مثل سرسره دراز کرد و لیندی از روی اون سر خورد پایین! لیندی با شادی گفت:
هووووراااااااا!
لیندی و فیل کل روز کنار رودخونه بازی کردن! اونا شنا کردن و به هم آب پاشیدن و کلی خندیدن!
موقع خواب که رسید، فیل، لیندی رو روی تخت خوابوند و سرش رو با خرطومش ناز کرد. لیندی گفت:
فیل مهربون! مرسی که امروز این روز قشنگ رو برای من ساختی!
فیل، پتوی لیندی رو کشید روش و رفت تا بیرون از پنجرهی اتاق لیندی بخوابه!
لیندی با خودش گفت:
فیلها، بهترین دوستهای دنیا هستن! و اینو هیچ کس جز من و فیلم نمیدونیم!
ممنون موشیما عالی بود عزیزم😊💞
خوب بود
خیلی عالی🙏
خواهش میکنم دوست عزیز