روزی روزگاری، در یک دهکدهی خیلی زیبا، حیوانات زیادی در کنار هم با شادی زندگی میکردن!
مامان بزی یک خونهی خیلی بزرگ توی این دهکده داشت!
یک روز خرگوش، تصمیم گرفت که یک حقه اجرا بکنه!
اون فکر کرد و فکر کرد و فکرد کرد!
و آخرش فکری به سرش رسید!
اون رفت توی خونهی مامان بزی و در رو بست!
و شروع کرد کلی سر و صدا درست کردن!
وقتی مامان بزی اومد خونه و این صداها رو شنید، با گریه گفت:
کی توی خونهی قشنگ منه؟
کفتار کوچولو داد زد:
آهای! هر کی که توی خونهی مامان بزی هستی! زود بیا بیرون!
ولی در اصلا باز نشد!
کفتار کوچولو، زرافه رو صدا کرد. زرافه از راه رسید و گفت:
آهای کسی که توی خونهی مامان بزی هستی! زود باش در رو باز کن!
ولی هیچکس در رو باز نکرد!
زرافه، گورخر رو صدا کرد! گورخر از راه رسید و گفت:
آهای کسی که توی خونهی مامان بزی هستی! در رو باز کن!
اما هیچکس در رو باز نکرد!
گورخر فیل رو صدا کرد. فیل از راه رسید و گفت:
آهای کسی که توی خونهی مامان بزی هستی! زود باش در رو باز کن!
اما هیچکس در رو باز نکرد!
مامان بزی خیلی ناراحت بود!
همهی حیوونا خیلی ناراحت بودن!
آخه کی توی خونهی مامان بزی بود؟
پرندهها آواز میخوندن!
پروانهها پرواز میکردن!
زنبورها ویز ویز میکردن!
همشون با هم میگفتن:
در رو باز کن!
بچه بزی از مدرسه رسید خونه و گفت:
مامان بزی! کی توی خونمونه؟
و بعد گفت:
آهای! کسی که توی خونهی مایی! لطفا در رو باز کن!
در خونه باز شد!
خرگوش از خونهی مامان بزی اومد بیرون!
خرگوش عاشق این شوخیها بود! برای همین داشت لبخند میزد!
هوراااا!
مامان بزی خوشحال شد!
بچه بزی خوشحال شد!
همهی حیوونا خوشحال شدن!
بالاخره در خونهی مامان بزی باز شد!
داستان خوبی بود❤️🔥
حتی برابچه ۲ونیم ساله جذابیت نداشت