مکس داشت توی حیاط بازی میکرد که خواهرش ماریا رو دید! ماریا داشت دوچرخه سواری میکرد. مکس از ماریا پرسید:
ماریا! اجازه میدی منم با دوچرخهی تو بازی کنم؟
ماریا گفت:
نه! تو خیلی کوچیکی! نمیتونی سوار این دوچرخه بشی!
چند دقیقه بعد، مکس حسابی تشنه شد! از ماریا پرسید:
ماریا! میشه لطفا شیر آب روی برای من باز کنی؟
ماریا گفت:
نه! تو به اندازهی کافی بزرگ شدی که خودت شیر آب رو باز کنی!
مکس از مامانش پرسید:
مامان! منم میتونم سبزیجات رو با چاقو خرد کنم؟!
مادر مکس بهش گفت:
نه! تو برای استفاده از چاقو خیلی خیلی کوچیکی!
سر سفره، مکس از مامانش پرسید:
مامان! میشه لطفا غذای منو بذاری تو دهنم؟
مامان مکس جواب داد:
معلومه که نه! تو اون قدر بزرگ شدی که خودت غذا بخوری!
پدر مکس داشت دیوارهای خونه رو رنگ میزد!
مکس از پدرش پرسید:
پدر! منم میتونم توی رنگ کردن دیوارها کمکت کنم؟!
پدر مکس جواب داد:
نه عزیزم! تو برای این کار خیلی کوچیکی!
چند دقیقه بعد، مکس از مادرش پرسید:
مامان! میتونی به من کمک کنی کفشهام رو بپوشم؟
مادر مکس گفت:
نه عزیزم! تو اون قدری بزرگ شدی که خودت کفشهات رو بپوشی!
مکس حسابی گیج شده بود! اون با خودش فکر کرد:
من بالاخره بزرگم یا کوچیک؟!
گوشوارهی مامان مکس گم شد!
مکس میخواست کمک کنه و گوشواره رو پیدا کنه!
مکس گشت و گشت تا گوشوارهی مامانش رو زیر تخت پیدا کرد!
مادر مکس بهش گفت:
وااای! من خیلی وقته که دارم دنبال این گوشواره میگردم! ممنون پسرم!
مادر و پدر مکس و ماریا همه با هم گفتن:
آفرین مکس! تو حسابی بزرگ شدی!
ولی مکس هنوز گیجه! اون هنوز یه سوال بزرگ از خودش میپرسه:
بالاخره من کوچیکم یا بزرگ؟!
کیان 🥰 🔪💐🌺
این داستان به ما یاد میده که کارهایی که خطر ندارد را بچه ها اشکالی ندارد انجام بدهند
جالب بود
خوب بود
سلام . اتفاقا موضوع جالبی بود . چیزی که مادر پدر ها در موردش اغلب گیج میشن
داستان موضوع جالبی بود اما نتیحه ای نداشت