سالها پیش، وقتی که سنگها هنوز نرم بودن و درختها هنوز حرف میزدن، همهی حیوونا با هم زیر یه آلونک برگی زندگی میکردن.

اونا مواظب همدیگه بودن و کل روز و شب از همدیگه در مقابل آدمها مراقبت میکردن!

موقع غروب خورشید، فیل توی خرطومش مثل ترومپت ساز میزد، پرندهها آواز میخوندن و طاووسها میرقصیدن!

یک شب، نوبت آقا جغده بود که وقتی همهی حیوونا خوابن، نگهبانی بده!

اون بیدار موند حواسشو جمع کرد که ببینه هیچ آدمی رو اون دور و بر میبینه یا نه!

یکدفعه یه بوته که جلوش بود، لرزید و تکون خورد!

ای وای! آقا جغده توی دستای یه پسر کوچولو گیر افتاده بود!
اون هوهو کرد و بالهاش رو تکون داد!
حتی یه جیغ کوتاه هم کشید.

آقا جغده گفت:
لطفا منو نپز! من خیلی باهوشم و اصلا خوشمزه نیستم! یه حیوون دیگه رو بگیر!

پسر بچه شونههاش رو انداخت بالا و یه آتیش زیر آلونک برگی درست کرد!
همهی حیوونا از این آتیش بیدار شدن و همینجور که فرار میکردن، داد میزدن:
آتیش! آتیش!

حشرهها فرار کردن زیر زمین!
بعضی از حیوونا از راه دریا فرار کردن و دیگه برنگشتن!
و پرندهها تا بالای بالای آسمون پرواز کردن!

آدمها حیوونات رو پیدا کردن و هرکی حیوون مورد علاقه خودش رو برداشت.
یکی گربه، یکی سگ، یکی هم گاو رو برداشت و به خونه خودش برد.
ولی کسی جغد رو انتخاب نکرد و جغد تنها موند.

آقای جغد که خیلی خجالت میکشید، با خودش گفت:
هیچ حیوونی دیگه نباید منو ببینه!

از اون شب به بعد، آقا جغده دیگه هیچوقت خودشو صبحها به کسی نشون نداد و فقط شبا برای غذا خوردن از خونه میومد بیرون و پرواز میکرد!


