هر پنجشنبه عصر، برایان دستشو میذاره روی فنسهای کنار پارک و صبر میکنه!

دوستاش همش صداش میکنن و میگن:
بیا برایان! بیا با هم توی زمین خاکی فوتبال بازی کنیم!

اما برایان میگه نه! و بازم صبر میکنه!
برای این که آخر هفتهها یه اتفاق خاص میوفته!

بابا میاد خونه!

برایان همش سرشو از بالای فنس میکشه بالا و روی نوک پاهاش می ایسته تا ببینه ماشین بابا کی میپیچه توی جاده!

همون لحظه که ماشین بابا میپیچه توی جاده، برایان میدوه سمت ماشین تا بتونه بقیهی راه تا خونه رو سوار ماشین بابا بشه!

بابا تا برایان رو میبینه براش بوق میزنه!
بوق بووووووق!

برایان میگه:
سلام بابا!

بابا هم میگه:
سلام پسرم! بپر بالا تا با هم بریم!

وقتی بابا خونه است، برایان و بابا با هم کلی خوش میگذرونن!

اولش مامان غذای مورد علاقشونو درست میکنه! برنج و خورشت و سیب زمینی!

و صبح روز بعدش، با هم میرن توی پارک و با همسایهها میدون!

بعد بابا به برایان یاد میده که چجوری کارت بازی کنه!

بعد از ظهرها هم برایان دوست داره بابا رو نگاه کنه!

آخه بابا با ضبط قدیمی آهنگ میذاره و کفشهاش رو واکس میزنه!

جمعه عصرها همیشه خیلی غمگینه! آخه بابا باید برگرده سر کارش!

برایان مجبوره با بابا خداحافظی کنه!

اما اون میدونه که بابا آخر هفته دوباره برمیگرده پیشش!
