لوگو موشیما
لوگو موشیما

داستان کودکانه کره‌اسب و راز بزرگ مزرعه

داستان کودکانه کره‌اسب و راز بزرگ مزرعه
میلاد تقی زاده نیم‌رخ

.

.

داستانی درباره یک کره اسب بازیگوش که ارزش منحصر به فرد خود و استعداد ویژه‌اش را در مقایسه با دیگران کشف می‌کند.

عروسک لبوبو
عروسک لبوبو

در قلب یک دشت سرسبز، مزرعه‌ای شاد و قشنگ به اسم «مزرعه‌ی دلگشا» قرار داشت.

در این مزرعه، سه دوست خیلی خوب با هم زندگی می‌کردند:

آریا، یک کره اسب کوچولوی بازیگوش با یالی به رنگ عسل؛

لِنا، گاو مهربان با چشم‌های درشت و آرام؛

و مایا، مرغی باهوش که همیشه همه چیز را با دقت می‌دید.

هر روز صبح، همین که خورشید خانم مثل یک پرتقال بزرگ و نارنجی از پشت تپه‌ها بالا می‌آمد، آریا روزش را با دویدن شروع می‌کرد.

آریا در حال دویدن در مزرعه

او مثل باد در چمنزار می‌دوید، می‌پرید و شیهه‌های شاد می‌کشید. صدای یورتمه رفتنش مثل یک موسیقی شاد در مزرعه می‌پیچید و بقیه‌ی حیوانات را به خنده می‌انداخت.

اما دوستانش، لنا و مایا، همیشه مشغول کارهای مهم‌تری بودند.

یک روز صبح، لنا که داشت علف‌های شیرین و شبنم‌زده را می‌خورد، با صدای آرام و عمیقش که شبیه زنگوله‌ی بزرگی بود، گفت:

«آریا جان! باز هم که داری می‌دوی و می‌پری! آخر این همه بالا و پایین پریدن چه فایده‌ای دارد؟»

لنا با غرور سینه‌اش را جلو داد و ادامه داد:

«ببین، من یک کار خیلی مهم می‌کنم! من شیر سفید و خوشمزه‌ای می‌سازم. شیر من پر از کلسیم است و استخوان‌های بچه‌ها را مثل سنگ محکم می‌کند. من به آن‌ها سلامتی هدیه می‌دهم!»

لنا، آریا را نصیحت می‌کند

مایا هم که کنار لانه‌اش نشسته بود و تخم‌مرغ سفید و گِردش را با نوکش جابه‌جا می‌کرد، گفت:

«و من چطور؟ تخم‌مرغ‌های من غذای مغز هستند! پر از پروتئین‌اند و بچه‌ها را باهوش و قوی می‌کنند. ما محصولی برای هدیه دادن داریم! اما تو چی، آریا؟ تو به جز دویدن و گرد و خاک کردن چه کاری بلدی؟»

مایا هم آریا را نصیحت می‌کند

کلمات دوستانش مثل سنگ‌های کوچکی به قلب آریا خورد. او همان‌جا ایستاد. پاهای تیزپایش دیگر دل و دماغ دویدن نداشتند. گوش‌هایش افتاد و با خودش فکر کرد:

«شاید حق با آن‌ها باشد. من فقط یک کره اسب بازیگوشم که هیچ کار مفیدی انجام نمی‌دهم.»

آریا با غصه سرش را پایین انداخت و آرام کنار حصار چوبی مزرعه ایستاد.

آریا ناراحته

همان روز عصر، آسمان آبی ناگهان اخم کرد. ابرهای تیره و خاکستری مثل پشم‌های یک گرگ بزرگ در آسمان جمع شدند و باد ترسناکی شروع به وزیدن کرد.

صدای رعد و برق مثل غرش یک غول گرسنه، تمام مزرعه را می‌لرزاند. کشاورز آن روز فراموش کرده بود درِ انبار بزرگ یونجه‌ها را خوب ببندد. ناگهان، باد با یک صدای «قژژژژ» بلند، در سنگین انبار را باز کرد!

هوا طوفانی شده

یونجه‌های خشک و خوشبو که غذای زمستانی همه‌ی حیوانات بودند، در خطر بودند! اگر باران آن‌ها را خیس می‌کرد، دیگر قابل خوردن نبودند.

لنا با نگرانی صدای بلندی سر داد و گفت:

«وای نه! غذای زمستانمان! همه چیز خراب می‌شود! من خیلی سنگینم و تا به آنجا برسم دیر می‌شود!»

لنا نمیتونه کمک کنه

مایا هم با ترس بال‌بال زد و گفت:

«من هم خیلی کوچکم! این باد شدید مرا با خودش می‌برد! وای، حالا چه کار کنیم؟»

مایا هم نمیتونه کمک کنه

در آن لحظه‌ی پر از ترس، آریا دیگر به غم و غصه‌اش فکر نمی‌کرد. او به یونجه‌ها نگاه کرد و با خودش گفت:

«شاید من شیر و تخم‌مرغ نداشته باشم، اما پاهای قوی و یک قلب شجاع دارم!»

آریا تصمیم میگیره کمک کنه

آریا با تمام وجودش شروع به دویدن کرد. همان دویدن‌هایی که دوستانش مسخره می‌کردند، حالا قرار بود همه را نجات دهد!

او مثل یک تیر که از کمان رها شده باشد، در سراسر مزرعه تاخت. باد در یال‌هایش می‌پیچید، اما آریا سریع‌تر از باد بود.

آریا به سمت انبار میدود

او با سرعتی باورنکردنی به انبار رسید و با تمام قدرت، شانه‌های کوچکش را به در سنگین فشار داد و آن را بست. بعد، طناب کلفتی را که همیشه با آن بازی می‌کرد، محکم با دندان‌هایش گرفت و چند دور، دور دستگیره‌ی در و تیرک چوبی کنارش پیچید.

آریا درب انبار را میبندد

در محکمِ محکم بسته شد. یونجه‌ها نجات پیدا کردند!

صبح روز بعد، خورشید دوباره با لبخند درخشید و مزرعه آرام و زیبا بود. لنا و مایا با کمی خجالت به سمت آریا رفتند.

لنا با احترام سرش را خم کرد و گفت:

«آریا، تو قهرمان ما هستی. تو همه‌ی ما را نجات دادی. درسته که شیر من بچه‌ها را قوی می‌کند، اما هیچ قدرتی نمی‌توانست به سرعت تو در آن طوفان به انبار برسد.»

مایا هم با صدای آرامی گفت:

«دوست عزیز ما، تو به ما یاد دادی که هر کسی یک هدیه‌ی ویژه دارد. ارزش تو به محصولی که می‌دهی نیست، بلکه به کاری است که فقط خودت می‌توانی انجام دهی. تو به ما امنیت و آرامش هدیه دادی.»

لنا و مایا از آریا تشکر میکنن

قلب آریا از شادی پُر شد. او دیگر به دوستانش حسودی نمی‌کرد. او فهمیده بود که دویدن و انرژی بی‌پایانش، یک هدیه‌ی بسیار ارزشمند است. هدیه‌ی او، “سرعت” و “نجات دادن” بود.

از آن روز به بعد، هر وقت آریا با خوشحالی در مزرعه می‌دوید، لنا و مایا با افتخار نگاهش می‌کردند و با لبخند زیر لب می‌گفتند:

«بدو، قهرمان تیزپای ما! سریع‌تر بدو!»

آریا دوباره خوشحاله

نکته آموزنده: هر کس یک استعداد یا توانایی منحصر به فرد دارد که در زمان مناسب، ارزشمندترین هدیه خواهد بود.

اگه تو هم تازگیا عاشق عروسک لبوبو شدی و دوست داری یدونشو داشته باشی، بیا یه نگاهی به صفحه‌ی عروسک لبوبو بنداز!

میلاد تقی زاده نیم‌رخ

درباره نویسنده

Stories for Kids
Bedtime Stories
عروسک - خرید مدل های خاص و زیبا + قیمت مناسب
خرید عروسک لبوبو یا لابوبو
خرید عروسک
هدیه ای خاص از جنس عروسک
خرید عروسک های خاص و زیبا