بارنابی، یه سگِ آبیِ پشمالو و خسته، یه فکرِ گنده تو سرش داشت. میخواست کنارِ رودخونه یه خونه بزنه، اما میدونست که اول باید یه سد درست و حسابی بسازه تا آب جمع بشه.

بارنابی دُمش رو محکم کوبید رو آب و با خودش گفت: “خودم تنهایی یه سدِ توپ میسازم! یه سدی که هیچوقت خراب نشه!”

ولی آب رودخونه خیلی سریع بود! آب همینجور میرفت و موج میانداخت. بارنابی یه کُندهی گنده رو هل داد، بعدم چند تا شاخه و سنگ گذاشت روش. اما ای دلِ غافل! کار وحشتناک سخت بود! عرق میریخت و کمکم داشت قاطی میکرد. هر چی درست میکرد، آب با خنده میبُردش!

بارنابی گفت: “آخه این چیه دیگه! اصلاً حال نمیده! رویای خونهام داره از دستم میره! این کنده رو ببین، خیلی سنگینه، من زورش رو ندارم!” دیگه داشت اشک تو چشماش جمع میشد.

همینجور که بارنابی کِز کرده بود و زانوی غم بغل گرفته بود، یه صدای جالب شنید!
یه سگ آبیِ کوچولو به اسم رُزی، دَوون دَوون اومد جلو. رُزی گوشاش گنده بود و همیشه میخندید.
رُزی پرسید: “عه! بارنابی! چی شده اینقدر پکری؟ سد ساختن که تنهایی نمیشه! باید گروهی کار کنی! منم اومدم کمکت، خیالت تخت. حالا بهت نشون میدم که کار ما سگهای آبی چجوریه!”

رُزی رفت سمت یه شاخهی قوی و محکم شروع کرد به گاز زدن. صدای دندوناش خیلی باحال بود:
“چِق! چِق! چِک! چِک!” صدایِ دندونای تیزش بود. “چِق! چِق! چِک! چِک!” یعنی: “خونه ساختن خیلی باحاله!”
بارنابی ریز ریز خندید و گفت: “صدای دندونات چقدر باحاله! خب حالا چیکار کنیم؟”
رُزی گفت:
“بیا این کنده رو با هم هل بدیم!” . وای! اون کُندهای که بارنابی نمیتونیست تکونش بده، با کمکِ رُزی، راحت سر جاش محکم شد.

بعد از رُزی، دو تا سگ آبی دیگه، مکس و برادر دوقلوش که کپیِ هم بودن، سر و کلشون پیدا شد. از دیدن کارِ این دو تا، کِیف کردن.
داد زدن: “سد میسازید؟ دمتون گرم! ما هم پایهایم! ما هم میآییم بجویم و کمک کنیم حتی اگه تا شب طول بکشه!”
چهار تا سگ آبی، دُمهاشون رو دادن به باد و ردیفی شروع کردن به کار. هی شاخه چیدن رو هم و سدشون داشت جون میگرفت.
همهشون با هم دندون زدن و سر و صدای کارشون همه جا رو گرفت:
“چِق! چِق! چِک! چِک! بزن بریم که کار داریم!” “چِق! چِق! چِک! چِک! چهار نفریم، یه دونه سد میسازیم!”

کلی شاخه آوردن، گاز زدن و گِلِ چسبناک مالیدن به سد تا یه قطره آب هم نره توش. بالاخره یه سازهی محکم و تمیز ساختن! آبِ رودخونه آروم شد و یه استخرِ گنده برای خونهشون درست شد!
بارنابی کلی ذوق کرد و گفت: “ایول! چه تیمِ خفنی دارم من! رویای خونهام بالاخره واقعی شد! فکر میکردم تنهایی نمیتونم، ولی با دوستام فهمیدم که کارِ گروهی چقدر کیف میده!”

بعدش همه با هم خسته و خوشحال، نشستن روی سد. اما حتی وقتی داشتن استراحت میکردن، صدایِ دندوناشون خود به خود میاومد:
“چِق! چِق! چِک! چِک! آخیش، سدمون محکم شد!” “چِق! چِق! چِک! چِک! کارِ گروهی همیشه برنده است!”






















