هر شب، هادسون به جای تخت خودش، توی تخت مامان و باباش میخوابید. آخه تخت مامان و بابا گرم و نرم تر و راحتتر بود!
اما همه اینا یک روز تغییر کرد! وقتی که یه نفر شروع کرد به خوردن درخت پرتقال!
اون یک نفر، یک سنجاق بود! یک سنجاقک سبز با چشمای درشت بامزه و پاهای نازک و دهانش که همیشه داشت تکون میخورد!
بابا اونو توی یک ظرف پلاستیکی که مال توت فرنگی بود، گیر انداخت! حالا اونا باید با سنجاقک چیکار میکردن؟ سنجاقکی که درخت پرتقال رو میخورد!
هادسون گفت:
بابا اذیتش نکن!
بابا گفت:
معلومه که اذیتش نمیکنم! داشتم فکر میکردم که یه جای جدید براش پیدا کنیم!
مامان گفت:
مثلا اتاق تو! چون خودت که هیچوقت توی اتاقت نیستی!
هادسون بلند خندید و گفت:
یه سنجاقک که نمیتونه توی اتاق من زندگی کنه!
مامان گفت:
چرا که نه؟! اون میتونه توی تخت تو بخوابه! تختت برای یه سنجاقک خیلی بزرگ و کرم و نرمه!
هادسون گفت:
و بالشتم هم راحته! اون میتونه توی تخت من قشنگترین رویاها رو ببینه! رویای آفتاب گرم و چمنهای تازه و پرتقالهای رسیده!
مامان گفت:
ولی من دعا میکنم که خواب مارشمالو ببینه! اونوقت توی خواب بالشت رو به جای مارشمالو میخوره!
اما هادسون هنوز داشت میخندید:
آخه سنجاقکها که اتاق نمیخوان!
مامان گفت:
چرا نخوان؟ اون میتونه هر وقت حوصلهاش سر رفت با اسباب بازیهای تو بازی کنه! تو که زیاد با اونا بازی نمیکنی!
بابا گفت:
اون میتونه با خرس تدی تو یه مهمونی بگیره و چایی بخوره!
مامان گفت:
تازه من مطمئنم که اون عاشق ماشینه! اون میتونه ماشینهای تو رو دور اتاق برونه! توی چندتاشون جا میشه!
بابا گفت:
شاید اون ازت بخواد که براش کتاب بخونی! به نظرت اون خودش میتونه بخونه؟!
هادسون فکر کرد و گفت:
شاید وقتی من داشتم مشقها رو مینوشتم و خوندن تمرین میکردم، از پشت پنجره گوش داده باشه! شاید چندتا کلمه ساده مثل آب و بابا رو بتونه بخونه!
مامان گفت:
پس شاید اون برات کتاب بخونه! به نظرت یه سنجاقک دوست داره چه کتابی بخونه؟
هادسون با خنده گفت:
یه کتابی که راجع به غذا باشه!
هادسون دوباره به سنجاقک نگاهی انداخت و گفت:
به نظرم توی اتاق من چیز زیادی برای خوردن پیدا نمیکنه!
مامان گفت:
حق با تو هستش!
و تازه! شاید امشب خودم بخوام توی تختم بخوابم!
پس سنجاقک توی اتاق هادسون نموند! اونا سنجاقک رو توی باغچه رها کردن! جایی که بتونه چیزی به جز پرتقالها درخت پرتقال رو بخوره!
اما هادسون تصمیم گرفت برای سنجاقک یه تخت با قوطی کبریت درست کنه و اونو بذاره زیر درخت! از اون شب به بعد هم هر شب توی تخت خودش خوابید! آخه اینجوری میتونست از پشت پنجره برای سنجاقک داستان بخونه!
قصه ی قشنگی بود
اون ملخ نجیجیرک
هادسون درست میگفت 🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
من می گم نه خوب نه بد
اون عکسی که گذاشتید ملخها توی داستان راجب سنجاقک نوشتین
عالي
تصویر که میگه ملخه نه سنجاقک
من نتیجه می گیرم که:«نباید حیوانات رو توی خونه نگه داری کنیم و بابا و مامان اون به اون فهموندن که باید توی اتاق خودش بخوابد.»🥰😍🤩
اسم این حشره جیرجیرک هست نه سنجاقک
این ملخه نه جیرجیرک 😀
قصه ی زیبا و آموزنده ای بود😍✌️