تاریکی خیلی مهربونه! اون ما رو بغل میکنه و با ما بازی میکنه! تاریکی دوست خیلی خیلی خوبیه!
جدیدترینها
داستان کودکانه آدم برفی تابستونی
جک یه آدم برفی کوچولو ساخته و نقشه کشیده که تابستون رو بهش نشون بده!
قصه کودکانه ماهیگیر و همسرش
روزی روزگاری یک ماهیگیر و همسرش با هم در یک کلبه کوچک کنار دریا زندگی...
داستان کودکانه مورچه و ملخ
روزی روزگاری یک مورچه و یک ملخ در یک علفزار زندگی میکردن.مورچه تمام روز سخت...
داستان کودکانه ملکه برفی
روزی روزگاری در یک سرزمین بزرگ که پوشیده از برف بود، پسر جوانی به نام...
قصه کودکانه زیبای خفته
سالها پیش، در یک امپراتوری زیبا، یک پادشاه و ملکه زندگی می کردن که فقط...
داستان کودکانه گربه چکمه پوش
روزی روزگاری آسیابان فقیری با سه پسرش زندگی می کرد. سالها گذشت و آسیابان قصه...
قصه کودکانه اژدهای خجالتی
روزی روزگاری یک چوپان در یک روستای زیبا زندگی میکرد. یکی از روزها، با ترس...
قصه کودکانه موسیقیدانان برمن
دوستای عزیزم، امروز میخوام قصه موسیقیدانان برمن رو براتون تعریف کنم. روزی روزگاری مردی بود...
داستان کودکانه کیف مدرسهی ماریا
ماریا یک دختر دبستانی هستش و منم کیف مدرسهی اون هستم! من دوست ماریا هستم!...
قصه کودکانه فیلی که داد میزد: مووووش!
روزی روزگاری، یک فیل کوچولو بود به اسم رونالد! من مطمئنم که همهی شما این...
قصه کودکانه تالیا و گاو بامزه!
تالیا به همراه مادربزرگش و گاوشون که اسمش خال خالیه، توی روستا زندگی میکنن! مادر...
داستان کودکانه خانم ورونیکای قصهگو
خانم ورونیکای قصهگو در یک کتابخونه کار میکنه! اون همیشه بهترین کتابهای کتابخونه رو پیدا...
داستان کودکانه فلوت زن و پروانهها
روزی روزگاری در یک سرزمین خیلی دور، یک روستا در لبهی یک جنگل قرار داشت...
داستان کودکانه مبل راحتی همسایه
آقای بارونز دیگه مبل راحتیش رو نیاز نداره. اون مبل راحتیش رو گذاشت دم در...
داستان کودکانه دانهای که بزرگ شد
روزی روزگاری، یه دختر کوچولو، یک فکر به سرش زد! اون، فکرشو چرخوند! اونو دستش...
قصه کودکانه ذهن چسبونکی
آریانا احساس خیلی بدی داشت! خیلی خیلی بد! اون اصلا حال و حوصلهی بازی کردن...
قصه کودکانه من مامانمو خیلی دوست دارم!
مامانم منو خیلی دوست داره! اون همیشه حسابی کار میکنه و من ازش کلی چیز...
قصه کودکانه لیا، دختر رویاپرداز
لیا یک دختر رویاپردازه! اون وقتی توی آسمون نگاه میکنه، ابرها رو معمولی نمیبینه! به...
داستان کودکانه هاپو کوچولو گم شده!
باکستر یک سگ خاکستری بزرگ بود که یک زبون دراز داشت و بلند بلند پارس...
قصه کودکانه وقت دوست پیدا کردنه!
امروز جشن تولد کوسه کوچولوعه! اون با شادی فریاد میزنه: هوووررررا! وقت دوست پیدا کردنه!...
قصه کودکانه جعبه شنی الکس
الان تعطیلات تابستونه و من خیلی دوست دارم به ساحل برم! اما ما هیچوقت به...
داستان کودکانه اولین عکس خانوادگی نینی
اون روسری نارنجی کیه؟ اون مال مامانه! این پیراهن آبی مال کیه؟ مال باباست! این...
داستان کودکانه کرم ابریشم دنبال کفش میگرده!
کرم ابریشم کفشش رو گم کرده! وقتی که راه میره پاش خیلی خیلی درد میگیره!...