جیمی تازه پنج ساله شده بود!! اون باید دیگه به مهدکودک میرفت!! جیمی برای این روز حسابی صبر کرده بود!
ولی جیمی کمی ترسیده بود و مضطرب شده بود! آخه جیمی تا حالا به مهدکودک نرفته بود!
آخه جیمی نمیدونست که مهدکودک چطوریه!! اون نمیدونست که باید انتظار چی رو داشته باشه!! جیمی اصلا دوست نداشت که تنهایی از خونه بره بیرون.
مادر جیمی بهش گفت:
پسرم! اصلا نباید بترسی! مهدکودک جای خیلی خوبیه!!
و بعد همراه با جیمی تا کنار اتوبوس مدرسه رفت!
مادر جیمی گفت:
من مطمئنم که تو کلی دوست جدید پیدا میکنی و حسابی بهت خوش میگذره!
جیمی تموم جرئتشو جمع کرد و با خودش گفت:
من باید شجاع و قوی باشم!
جیمی سوار اتوبوس شد و روی صندلی نشست!
جیمی برای مادرش دست تکون داد و اوتوبوس شروع کرد به حرکت! جیمی داشت به مهدکودک میرفت! به همین سادگی! اون دیگه نمیترسید.
مسخره بود😑
چقدر مسخره
سلام و وقت شما بخیر. ممنون از نظرتون. این داستان برای سنین خیلی پایین هست و برای همین کوتاه و مختصره. اگر این داستان باب میلتون نبود، میتونید داستانهای دیگهی مجلهی موشیما رو مطالعه کنید. موفق باشید.