لیا یک دختر رویاپردازه! اون وقتی توی آسمون نگاه میکنه، ابرها رو معمولی نمیبینه!
![lia-the-dreaming-girl-story-2](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/08/2-17.jpg)
به جاش، لیا قوهایی رو میبینه که دارن پرواز میکنن، ماهیهایی که میپرن و گوسفندهایی که میدون!
![lia-the-dreaming-girl-story-3](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/08/3-18.jpg)
![lia-the-dreaming-girl-story-4](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/08/4-17.jpg)
یک روز بعد از ظهر، مامان از خونه اومد بیرون و گفت:
لیا! خیال کردن دیگه بسه! باید بری و آب بیاری!
![lia-the-dreaming-girl-story-5](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/08/5-17.jpg)
لیا بلند شد و به پاهاش نگاه کرد و به اونا لبحند زد! اون به پاهاش گفت:
پاهای عزیزم! زود باشید بریم! شما راه رو بهتر بلدید!
![lia-the-dreaming-girl-story-6](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/08/6-17.jpg)
لیا به سمت شیر آب به راه افتاد! او از روی سنگها بالا رفت!
![lia-the-dreaming-girl-story-7](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/08/7-16.jpg)
اون از جلوی خونهی مامانبزرگ نلی رد شد و به جاده رسید!
![lia-the-dreaming-girl-story-8](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/08/8-15.jpg)
یک صف بزرگ جلوی شیر آب بود! لیا به پاهاش گفت:
ای وای! نه!
![lia-the-dreaming-girl-story-9](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/08/9-12.jpg)
اونا باید توی صف منتظر میایستادن و هیچ خیالپردازی هم در کار نبود!
![lia-the-dreaming-girl-story-10](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/08/10-7.jpg)
ولی ناگهان لیا یک چیزی توی بوتهها دید! اون با خودش گفت:
اون چیه که اونجا میدرخشه؟ یعنی کی کفشش رو گم کرده؟!
![lia-the-dreaming-girl-story-11](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/08/11-7.jpg)
نکنه اون مال یک دختر مثل منه؟!
![lia-the-dreaming-girl-story-12](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/08/12-7.jpg)
یا شاید هم کفش کس دیگهای باشه!
![lia-the-dreaming-girl-story-13](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/08/13-7.jpg)
وااای! اون چیه زیر بوتهها؟! صدای جیک جیک میاد!
![lia-the-dreaming-girl-story-14](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/08/14-7.jpg)
و این سایهی بزرگ چیه؟
ای وای! اون مامانه!
مامان میگه:
لیا! حواست کجاست؟ سطل آبت قل خورده و رفته!
لیا میگه:
ببخشید مامان! من دوباره توی خیالات گم شدم!
![lia-the-dreaming-girl-story-15](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/08/15-5.jpg)
لیا و مادرش با هم ظرف آبشون رو پر کردن! لیا به خورشید نگاه کرد که داشت پشت کوهها قایم میشد!
![lia-the-dreaming-girl-story-16](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/08/16-5.jpg)
مامان به لیا گفت:
زود باش بیا بریم دختر خیال پرداز من!
![lia-the-dreaming-girl-story-17](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/08/17-5.jpg)
لیا به مامان گفت:
وای مامان! اون خوک صورتی چیه که توی آسمونه؟
مامان گفت:
لیااااا! اون فقط یه تیکه ابره!
![lia-the-dreaming-girl-story-19](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/08/18-5.jpg)
لیا دستهای مامان رو محکم گرفت و تا خونه کنار اون قدم زد!
![lia-the-dreaming-girl-story-19](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/08/19-4.jpg)
خوب بود
عالی