فرد، دایناسور کوچولو، حسابی عصبانی بود! آخه اون هر کاری میکرد، نمیتونست بند کفشش رو ببنده! فرد واقعا داشت از کوره در میرفت!
حالا اون باید دنبال یک جفت کفش بدون بند میگشت! اون تموم کشوها رو زیر و رو کرد ولی کفشهای بدون بندشو پیدا نکرد!
فرد حتما باید اونا رو یه جایی همین جاها گذاشته باشه! ولی هرچی میگشت اونا رو پیدا نمیکرد!
فرد همه جای خونه رو حسابی گشت! اون حتی زیر تخت رو هم نگاه کرد! ولی هیچی پیدا نکرد!
و هر چقدر که میگشت و چیزی پیدا نمیکرد، عصبانیتر و عصبانیتر میشد!
فرد اینقدر با عصبانیت داشت این ور و اونور خونه رو میگشت که حواسش پرت شد و انگشت پاش رو کوبوند به میز ناهارخوری!
فرد حسابی دردش گرفت!
فرد که حسابی دردش اومده بود و عصبانی بود، یک غرش دایناسوری عظیم کشید!
یک غرش بلند! جوری که زمین لرزید!
مامان و بابای فرد که پشت آتشفشان بزرگ خوابیده بودن، صدای غرش عظیم فرد رو شنیدن و بیدار شدن.
پدر و مادر فرد ازش پرسیدن:
فرد چی شده؟! چرا اینقدر عصبانی هستی؟
فرد با عصبانیت گفت:
همه چیز! همه چیز خرابه!
مادر فرد که تعجب کرده بود، گفت:
خب! من مطمئنم که همه چیز نیست!
فرد دوباره با عصبانیت گفت:
همه چیییز! همه چیز خرابه!
پدر فرد پرسید:
واقعا؟! همه چیز؟
ولی فرد که حسابی عصبانی و کلافه بود، تصمیم گرفت که همون جا بشینه! ولی اون قدر عصبانی بود که پشت سرشو نگاه نکرد و ندید که اون جا یک کاکتوس بزرگه!
فرد ناگهان از جا پرید و با گریه گفت:
آیییییییییی!
فرد اومد با دستش دمش رو بگیره، ولی حواسش نبود که خار توی دمش رفته! خارهای توی دمش رفتن توی دستش!
فرد دوباره داد زد و گفت:
آییییی! ببینید! حالا باورتون شد؟ امروز همه چیش بد و خرابه!
مادر فرد با مهربونی گفت:
من به نظرم میاد که تو باید چند تا نفس گنده بکشی! آخه شبیه اون آتش فشان شدی! هی داغتر میشی و بیشتر بخار میکنی! اگه چشمهات رو ببندی و چند تا نفس عمیق بکشی، خیلی زود آروم میشی! اون وقت میتونی حواست رو بیشتر جمع کنی و ببینی که داری چی کار میکنی! من مطمئنم که اون جوری حالت خیلی بهتر میشه!
این واقعا ممکنه؟! فرد تصمیم گرفت که این کار رو انجام بده! آخه اوضاع از این بدتر که نمیشد! فرد چشمهاش رو بست و اخمهای عصبانیش رو از هم باز کرد!
همون لحظه حالش کمی بهتر شد!
حالا همه جا ساکت بود و فرد میتونست صدای نفس خودش رو بشنوه! فرد میتونست هوای خنک رو توی بدنش حس کنه که مثل یه لیوان شربت خنک، داشت حالش رو خوب میکرد! اون میتونست دوباره آروم نفس بکشه و مغزش حسابی آروم شده بود!
اون متوجه شد که قبلا چه حسی داشته! اون مثل یک آتش فشان داغ شده بود و قلبش تند تند میزد! و خون توی بدنش تند تند حرکت میکرد و دلش میخواست که با یکی دعوا بکنه!
اون حالا دیگه اون حس رو نداشت! الان متوجه شده بود که همه جا امن و امان و ساکته! همونطور که فرد اون جا ایستاده بود و نفس میکشید، فکری به ذهنش رسید!
فرد کوچولو گفت:
من الان یادم اومد که کفشهای بدون بندم کجان! من دیروز وقتی میخواستم تو اون گودال گل شنا کنم، اونا رو از پام در آوردم! الان میرم و اونا رو میارم!
فرد سریع به سمت جنگل دوید و به سمت گودال گل رفت! تا به اون جا رسید، کفشهاش رو دید که صحیح و سالم کنار گودال گل افتاده بودن!
حالا که فرد حالش بهتر شده بود، یادش اومد که بازی کردن و شنا کردن توی اون گودال گل، چقدر باحال بوده!
فرد بلند گفت:
من فکر میکنم که اصلا نیازی به کفش ندارم!
فرد این رو گفت و با شادی توی گودال گل پرید و شروع کرد به گل بازی!
گل، حسابی گرم و نرم و دنج بود! فرد کل روز توی گل غلت خورد و شنا کرد و حسابی خوش گذروند!
وقتی که فرد توی گل شیرجه میزد، زمین به لرزه در میومد! ولی همه ترجیح میدادن که زمین از شیرجهی فرد بلرزه نه از داد و غرشش!
قصه ی قشنگی بود خندش به لب بود
I Love you
خیلی داستان خوبی بود موشیما رو دنبال کنید گوشیما رو دنبال کنید 🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘♥️♥️♥️😘♥️♥️😘😘♥️♥️😘♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
این قصه خیلی قشنگ و جالب بود
خدایا هر چی از خوبیش بگم کم گفتم(*_*)
خيلي با حال
قصه هاتون واقعا عالی هستند..موشیما فوق العاده ست
اگر میشه تنوع رو زیاد کنید چون تکراری میشن
عالی بود،یاد گرفتیم زود عصبانی نشیم