روزی روزگاری در یک سرزمین خیلی دور، یک روستا در لبهی یک جنگل قرار داشت به نام هملین. هملین یک روستای عادی بود! اونجا مادرها و پدرها زندگی میکردن! مادربزرگها و پدربزرگها! بچهها! و حتی سگها و گربهها!
![the-pied-piper-an-butterflies-stories-2](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/10/2-6.jpg)
ولی این روستا فقط یک چیز نداشت و آن هم پروانه بود!
تا روزی رسید که بالاخره هملین پروانه هم داشت!
دستههای بزرگی از پروانهها از کوهها پایین اومدن و توی خیابونها پرواز کردن. پروانهها اونقدر زیاد بودن که خورشید پشت بالهای اونا پنهان شده بود.
![the-pied-piper-an-butterflies-stories-3](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/10/3-6.jpg)
یک فرش از پروانهها، کل خیابونها، سقفها و شیروونیها رو پوشوند!
![the-pied-piper-an-butterflies-stories-4](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/10/4-6.jpg)
بچههای توی روستا عاشق پروانهها شده بودن! اونا توی خیابونها و پارکها دنبال پروانهها میکردن و سعی میکردن که اونا رو بگیرن! اما پروانهها خیلی باهوش بودن و بالاتر پرواز میکردن از دست بچهها فرار میکردن و به بچهها میخندیدن!
![the-pied-piper-an-butterflies-stories-5](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/10/5-5.jpg)
مردم هملین، یک روز توی شورای روستا دور هم جمع شدن تا تصمیم بگیرن که چه کار باید بکنن!
![the-pied-piper-an-butterflies-stories-6](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/10/6-5.jpg)
شهردار گفت:
این پروانهها حسابی شهر رو شلوغ و نامرتب کردن! همه جای شهر آبی و قرمز و زرد شده!
آقای شهردار انگشتش رو بالا آورد! انگشت آقای شهردار مثل رنگین کمون شده بود!
خانم مدیر گفت:
بچهها اصلا توی مدرسه حواسشون به درس نیست! اونا همش از پنجرهها به پروانهها نگاه میکنن.
![the-pied-piper-an-butterflies-stories-7](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/10/7-5.jpg)
یکی از پدرها گفت:
شاید باید یک عالمه تور پروانه بخریم و همهی اونا رو بندازیم توی تله!
پس به همهی افراد روستا، یک تور پروانه دادن!
![the-pied-piper-an-butterflies-stories-8](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/10/8-4.jpg)
همهی مردم تلاش کردن که پروانهها رو با تور بگیرن!
اما اون پروانههای باهوش بالاتر و بالاتر پرواز کردن و بال زدن و به اونا خندیدن!
![the-pied-piper-an-butterflies-stories-9](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/10/9-4.jpg)
بعد از چند روز که همه نا امید شدن، آقای نانوا گفت:
من یک پسر رو میشناسم که به گرفتن پروانهها معروفه!
![the-pied-piper-an-butterflies-stories-10](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/10/10-3.jpg)
پس مردم هملین یک نامه برای اون پسر فرستادن و فردای اون روز، اون پسر به شورای هملین اومد!
![the-pied-piper-an-butterflies-stories-11](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/10/11-3.jpg)
پسر گفت:
من میتونم شما رو از دست این پروانهها خلاص کنم! اما به جای دست مزد باید به مردم فقیر روستای بغلی غذا بدید! سیب و پرتقال کافی برای یک سال! فقط با این شرط من شما رو از شر این پروانهها خلاص میکنم!
مردم هملین گفتن:
ما هرکاری حاضریم بکنیم! تو از شر پروانهها خلاص شو و ما به مردم فقیر غذا میدیم!
![the-pied-piper-an-butterflies-stories-12](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/10/12-3.jpg)
صبح روز بعد، پسرک با یک فلوت جادویی برگشت! لحظهای که شروع به نواحتن آهنگ گوش نوازش کرد، تمام پروانهها شیفتهی آهنگ اون شدن و به دنبالش پرواز کردن! اونها دنبال پسرک پرواز کردند تا پسرک از روستا خارج شد! انگار که یک رنگین کمان زیبا پشت پسرک در حال حرکت بود.
![the-pied-piper-an-butterflies-stories-13](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/10/13-3.jpg)
مردم هملین به روستاشون نگاه کردن! اونها روستاشون رو پس گرفته بودن! درختها شبیه درخت بودن و دیگه زیر پروانهها قایم نشده بودن!
![the-pied-piper-an-butterflies-stories-14](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/10/14-3.jpg)
باد، گرد جادویی پروانهها رو هم با خودش برد. حالا دیگه بچهها هیچ چیزی نداشتن که از پشت پنجره بهش نگاه کنن! برای همین سرشون رو برگردوندن و دوباره حواسشون رو به درس جمع کردن!
شاید بچهها کمی کمتر خوشحال بودن! اما اونا مدت خیلی کمی پروانهها رو میشناختن! برای همین خیلی زود اونا رو فراموش کردن!
![the-pied-piper-an-butterflies-stories-1](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/10/15-3.jpg)
ولی مردم روستا انگار یک چیز دیگه رو هم فراموش کرده بودن! اونا سیبها و پرتقالها رو به مردم فقیر روستای بغلی ندادن و وقتی که پسر فلوت زن بهشون یادآوری کرد، اونا گفتن:
اینا همش چرته! اون پروانهها خودشون پرواز کردن و رفتن! تو که کاری نکردی!
![the-pied-piper-an-butterflies-stories-16](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/10/16-3.jpg)
پس سحرگاه فردا صبح، پسرک روی تپهی روستا ایستاد و شروع کرد به فلوت زدن! این بار پسرک یک آهنگی رو نواخت که بچهها رو شیفتهی خودش کرد. اون آهنگ باعث شد که بچهها رو به یاد جشن تولد و حبابها و ایستادن بالای کوه میانداخت.
![the-pied-piper-an-butterflies-stories-17](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/10/17-3.jpg)
همهی بچههای هملین با صدای موسیقی جادویی از خواب بیدار شدن و به دنبالش رفتن. همهی اونا رقصان و خندان از داخل خیابونها دنبال پسرک از روستا خارج شدن و دیگه هیچکس اونا رو ندید!
![the-pied-piper-an-butterflies-stories-18](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/10/18-3.jpg)
وقتی مردم هملین بیدار شدن و فهمیدن که چه اتفاقی افتاده، حسابی ناراحت و شرمنده شدن! اونا به پسرک گفتن:
ما سیبها و پرتقالها رو به مردم فقیر میدیم! فقط بچههای ما رو به ما برگردون.
![the-pied-piper-an-butterflies-stories-1](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/10/19-3.jpg)
ولی مشکل اینجا بود که بچهها به یک سرزمین دور جادویی پر از موسیقی رفته بودن و هر روز با پروانهها اونجا میخوندن و میرقصیدن. بچهها فهمیده بودن که عاشق بازی با پروانهها هستن و پروانهها هم فهمیده بودن که بچهها رو خیلی دوست دارن.
![the-pied-piper-an-butterflies-stories-20](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/10/21-3.jpg)
پسرک گفت:
بچهها حاضر نیستن که بدون پروانهها به خونه برگردن!
مردم روستا گفتن:
اشکالی نداره! فقط بچهها رو برگردون! پروانهها هم میتونن که برگردن!
و پسرک برای آخرین بار موسیقی جادویی رو نواخت و بچهها و پروانهها با هم به روستا برگشتن! و از اون روزه که روستای هملین همیشه پر از پروانهها و گردهای جادویی اون هاست!
مردم روستا برای برگشتن بچهها، یک جشن بزرگ گرفتن و به مردم فقیر روستای کناری، سیب و پرتقال دادن!
![the-pied-piper-an-butterflies-stories-22](https://mooshima.com/wp-content/uploads/2022/10/22-3.jpg)
خیلی خوب بود 😍
ممنون از نویسنده 🌹💯
سلام و درود
قصه قشنگ و خوب و با محتوایی بود ممنون
زیبا، جذاب و آموزنده
خیلی خوب
خیلی خوب بود
روستا آخه شهردار داره! روستا دهیار داره. شهر شهردار داره.
خیلی داستان جالبی بود، فقط آخرش یه خرده ترسناک بود😶
عالی بود
داستان تخیلی زیبا و آموزنده ازینکه توش اشاره ب کمک افراد نیاز مند شده لذت بردم بچهام هم دوست داشتن
باسلام و خداقوت خدمت شما بزرگوارانی که در عرصه کودک کار میکنید و می اندیشید .
بسیار زیبا و جذاب بود و قدرت تخیل خوبی بکار برده بودید .
در پناه حق موفق و پیروز باشید.